نتایج جستجو برای عبارت :

من هیچوقت آدم بخشنده ای نبودم که الآن باشم

بعضی کلمه ها عین خنجر نیستند
خود خنجرند
مثل حالا که جواب تمام توضیحات من یک "مهم اینه که بچه من داره اذیت میشه" هست.
من بچه ت نبودم؟
من بچه ت نبودم که یک سال زار زدم 
یک سال فحش خوردم
یک سل خودمو تو اتاق حبس کردم
اونقدر غم و غصه رو تو خودم ریختم که تا پای مرگ رفتم
من بچت نبودم که اگه بودم به جای اینکه بشینی پای حرف اون و اون بی شرفی که هرگز نفهمیدم دقیقا پشت سرم چی گفته
میومدی و مثل الان که ساعتها نشستی و باهاش حرف زدی باهام حرف میزدی
من بچه ت نبودم
همه چیز عادی بود تا شب
تا شب که چند تا اسکرین شات از یک مکالمه به یاد موندنی به دستم رسید. خوندنشون ده دقیقه طول میکشه و از اون موقع هر ده دقیقه یک بار میرم و میخونمش
میخونم که یادم بمونه.خوندنش برام عذاب محضه ، شکنجه ی روحیه اما باز هم میخونم
فردا که از خواب بیدار شم دوباره میخونم
میدونی رفتم امتحان کردم و دیدم حتی میم هم نمیتونه توی این قضیه اثری داشته باشه که حتی عصبانی تر و خشمگین ترم میکنه
نمیدونی ، هیچی نمیدونی.باید جای من باشی که نیستی و
رسید بالای سرم؛ وقتی مشغول مردنم بودم. اشکم را دید و دستم را گرفت. زیر سرم بالش گذاشت و به حر‌ف‌هام گوش کرد و بعد بلندم کرد برد پیش خودش. تا شب تنهام نگذاشت. حرف زد و سکوت کرد. مستاصل شده بود که باید چه کار کند... شب که شد آمد بالا و جای همه چیز را عوض کرد. مبل و میز و تابلو را جابجا کرد. تختم را گذاشت روبروی یک پنجره که هوا داشته باشم. شش تا گلدان آورد و چید کنارش. گفت "چشمتو که باز می‌کنی یه چیز زنده غیر از خودت ببینی! بهشون سلام کن". 
آه مادر... کاش
حرف نزنم و نخندم نمیتونم چطور میتونم 
چطور چیزی باشم که هیچ وقت نبودم دلم میخواد جدی باشم جدی محکم ساکت عاقل آخ خدایا این لبخند و خنده های مصنوعی چیه. نمیخوام بخندم نمیخوامممم چرا نمیتونم جدی باشم. چرا نمیتونم سرو سنگین و محکم باشم دلم میخواد مث ز به وقتش بخندم و به وقتش جدی باشم . ناراحتم از خودم که باعث میشم هیچ کس دوسم نداشته باشه همیشه فکر میکنم در نظر بقیه من یک آدم شُل و جلفم... خودمو دوست ندارم. 
کاش خدا کمک میکرد اخلاقایی که دوست ندارم ح
این روزها، تقریبا هر کسی که حالم رو می‌بینه بعد از کمی حرف زدن، ازم میپرسه مگه اون چی داشت که تو دوستش داشتی؟
حق دارن.
هیچ وقت چهره جذابی نداشت. بسیار درونگرا بود. شاید اگر من هم یکسال با او دوست نبودم، هیچ وقت نمیتونستم اینطور دوستش داشته باشم.
اما اون روزهایی که من دوستش داشتم، او دریایی در درون داشت: شریف بود و این چیزی نیست که این روزها زیاد ببینی. بخشنده بود. دوست داشتنی و مهربان بود. صبور بود.شنونده خوبی بود. محبت کردن بلد بود. و من قانع بو
من به خودم اومدم دیدم چقد محتاط شدم. یعنی نه این که همیشه نبوده باشم، ولی حداقل ته ذهنم بود که این قد نباید بترسم. که بیش‌ از حد نگران اتفاق‌هایی که شاااید بیفتن نباشم. 
چی شد که یادم افتاد؟ یکی یه پستی گذاشته بود از جاهای زیبای افغانستان و گفته بود چقد دوست داره بره ببینه. یادم افتاد که عه منم اون روزایی که تمام فکر و ذکرم این بود که برم دنیا رو ببینم برام مهم نبود کجا. دوست داشتم تک‌تک جاهای جدید رو برم تجربه کنم. هر کار جدیدی که می‌دیدم می‌
 
 از زمانی که دانشجو شدم رفتم سرکار.
سعی میکردم تا میتونم وابستگی مالیم رو از خانواده کم کنم. مستقل ِ مستقل نبودم ولی حس خوبی به این قضیه نداشتم که بخوام از پدرم پول بگیرم.
از یه جایی به بعد کلا سعی میکردم اصلا چیزی ازشون نگیرم. 
با کم ِ خودم می ساختم. شده بود در طول سال یک بار هم لباس نخرم برای خودم اما این حس که وابسته نبودم به کسی برام خوشایند بود.
کارهای زیادیم تجربه کردم.
مسافرکشی و فروشندگی و طراحی و نصب لوازم خونگی و کارگر ساختمونی و سر ز
هروقت کسی راجع به عشق صحبت می‌کنه، احساس می‌کنم قلبم فلجه. احساس می‌کنم یه سد محکمم که یه تَرَک کوچک داره و یه بچه‌ی شیطون اون رو دیده و به جای این‌که پطروس باشه و بپوشوندش، یه پتک دست گرفته و داره عمیق‌ترش می‌کنه. احساس می‌کنم اسفندیارم. از رویین‌تن بودن به خودم غرّه‌ام، تا این‌که رستم زه کمونش رو می‌کشه و تیر دو شاخه رو به سمت چشمام روونه می‌کنه. احساس می‌کنم آشیلم؛ از فرق سر تا نوک پا فقط یه نقطه ضعف کوچولو دارم و از همون‌جا ضربه می
به نام خداوند رنگین کمان
خداوند بخشنده و مهربان خداوند گل های رنگا و رنگخداوند پروانه های قشنگ خداوند ماه و خداوند آبآفرینندگارِ نور و آفتاب خداوند دریا و باد و بارانخداوند بخشنده ی مهربان خداوندی که از همه برتر استکه او اولین بوده و آخر است خدایا به ما مهربانی بدهدلی بزرگ و آسمانی بده دلی صاف باشد و زلال تر از آبدلی پر نور باشد و گرم چون آفتاب
 
 سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
یکیتون بیاد به من بگه که دیگه کنکوری نیستم، دیگه نمیخواد نگران شروع نکردن ریاضی سال چهارم باشم، بگه نمیخواد منتظر باشم دیگه... یکی بیاد بگه من الآن کجام اصلا
+میزان پریشونی موهای من با پریشونی خواب شب قبل رابطه مستقیم داره همیشه... 
انسان ها به اندازه شجاعت درونشان،بخشنده و به اندازه ترسی که درونشان است بی رحم هستند.
ملاک شجاعت بخشنده بودن است اما بخشنده بودن با احمق بودن تفاوت دارد.
 
 
 
/اگر یگ گرگ زخمی پیدا کردی اول دست و پایش را ببند،بعداً درمانش کن.
/...
حالم اصلا خوب نیست..قلبم درد میکنه... دارم خفه میشم.. دارم آدم بدی میشم.. من اهل تیکه انداختن نبودم...آخه چیکار کردید با من لعنتیا چرا نذاشتید دنیای کوچیک خودمو داشته باشم! چرا درست لحظه ای که به درست شدن فکر میکنم،به خودم میام و میبینم همه چی خراب شده چرا انقدر همه چی مزخرفه..حتی حوصله آدم ها رو هم ندارم..من هیچوقت انقدر خنثی نبودم..اما این روزا حتی حوصله صدای زنگ تلفنمو هم ندارم..همش سایلنت..همش رد تماس..تولد زهرا هم کوفتم شد..چون همش داشتم به خودم
سالی که من کنکور دادم همه اسباب پزشک شدن رو داشتم جز علاقه، از طرفی اصلا تجربی نبودم، بخاطر عدم علاقه، با رتبه خیره کننده مهندس شدم، مهدنسی باکلاس در جای خاص، ولی پزشکی نبود از دید همه...
بعدها هم و قبل ترش حتی، انتخاب هام همه با عقل عمومی جور در نمیومد
حتی الآن
اون.رتبه ها، اون موقعیت های تحصیلی و شغلی
همه و همه کناری رفته، منم و روزهای تکراری، با هدفی غیر طابق با عقل عمومی، با موانعی بزرگتر از حد تصورم، موانعی از جنس حود ابزارهای لازم برای پی
امشب حالش بد تر از همیشه شده ، امشب ... ولش کن یه سوالی ، چرا این حلقه ی اشک الآن باید بشینه به چشمام ؟ الآن که بغل مادر بزرگش آرومه و من دارم می نویسم . چرا وسط گریه ها ، گریه هایی که تا حالا ازش ندیده بودم نه ؟ ...
+ اللهم اشف مرضانا ...
متن آهنگ کودتا
دنیارو مبهوت میکنم وقتی سکوت میکنم از انقلاب عاشقی
دارم سقوط میکنم …
یکی میگه عاشقت باشم عاشقت باشم باشم و باشم و باشم و باشم
یکی میگه با تو بد باشم سرد و تنهام باشم باشم و باشم و باشم و باشم
کودتا کن نگاه کن مرا نازنین رفتنت عاشقت را زند بر زمین
کودتا کن صدا کن مرا بهترین رفتنت عمر من را گرفته ببین
منبع : رز موزیک
فکر کن پدربزرگ خودت
خدا را خوش می آید که او را به کار بگیری؟!
آن هم کارهای بزرگ مملکتی! آن هم کارهای اجرایی!!
چرا نمی گذارید پیرمردهایمان استراحت کنند؟
همین روحانی الآن 70 سال را رد کرده؛ الآن باید کنار فرزندان و نوه هایش در حال استراحت باشد؛ اما ما باز هم به او رأی می دهیم و او را به کار وادار می کنیم!
انصاف هم خوب چیزی است!!!
 
یه وقت‌هایی هم دارم آروم یه گوشه برای خودم روتین زندگیمو می‌کنم، بعد مثلا وقتی می‌خوام بخوابم مثل الآن یهو احساس می‌کنم خالی می‌شم. انگار همه چی برام بی‌اهمیت می‌شه. انگار خسته می‌شم ازین خوابیدنا و بیدار شدنا..
...
خیلی فکرام بالا پایین می‌شه. مثلا الآن اومدم درباره‌ی چیزهای مختلفی بنویسم یا مثلا بگم همچین احساسی دارم، بعد این طوری شدم که نه تو خودت مطمئنی اصلا ازین؟ حتی الآن هم! شاید نوشتن سخت شده برام. ولی فکرام هم مطمئنم که خیلی بالا
کاش باشم ناله ای، تا گل بدن گوشم کند.
کاش باشم پیرهن، از شوق آغوشم کند.
کاش گردم شمع و سوزم در سر بالین او،
بهر خواب ناز خود ناچار خاموشم کند.
کاش باشم حلق های در بند زلفان نگار،
هر زمان از زدف مشکینی سیه پوشم کند.
کاش باشم جوی آبی در زمین خاطرش،
بهر رفع تشنگی شادم، اگر نوشم کند.
کاش باشم ساقی بزم وصال آن نگار،
تا ز جام وصل خود یک عمر مدهوشم کند.
کاش باشم شعر تر، جوید مرا از دفتری
، هر گه از یاد و هشش یک دم فراموشم کند.
خدایا
خیلی چیزها هست که میدونیم بهمون دادی اما بابتش شکر نکردیم
خیلی چیزهای بیشتری هست که اصلا حتی بهش فکر نکردیم که اینا نعمت هست که بخواهیم بابتش ازت تشکر کنیم
 
خدایا ممنونم
بخاطر انگشتای دستم که میتونم بنویسم
خدایا ممنونم
بخاطر اینکه میتونم بشینم و راه برم
میتونم دراز بکشم
خدایا ممنونم
که میتونم ازت چیزی درخواست کنم و تو بهم میدی
 
 
خدایا
ای بزرگتر از هر بزرگی و ای کریم تر از هر کریمی
ای دارا تر از هر دارایی و ای بخشنده تر از هر بخشنده ا
بسم اللهفرض کنید اگر به جای نجفی، یکی از نیروهای انقلابی - خاصه اگر سابقه ی نظامی داشت - «همسر» «دومش» را با «اسلحه» ی «گرم» «غیر مجاز» کشته بود... الآن در بی بی سی و من و تو و آمدنیوز و شرق و آفتاب و... چه خبر بود؟ تا الآن چند فیمینیست و بازیگر و مجری کذایی دهان خودشان و گوش خلق را پاره کرده بودند؟کلمات خشونت و سرهنگ و حق زن و... چه قدر «تکرار» می شد؟...یکی از کارکردهای #رسانه این است که به مخاطب فرصت فکر کردن ندهد - و او در عین حال شدیدا توهم فهم داشته
دیار حافظ
 چرا نه در پی عزم دیار خود باشم چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
غم غریبی و غربت چو بر نمی‌تابم به شهر خود روم و شهریار خود باشم
ز محرمان سراپرده وصال شوم ز بندگان خداوندگار خود باشم
چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی که روز واقعه پیش نگار خود باشم
ز دست بخت گران خواب و کار بی‌سامان گرم بود گله‌ای رازدار خود باشم
همیشه پیشه من عاشقی و رندی بود دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم
بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم
م
فکر کن پدربزرگ خودت
خدا را خوش می آید که او را به کار بگیری؟!
آن هم کارهای بزرگ مملکتی! آن هم کارهای اجرایی!!
چرا نمی گذارید پیرمردهایمان استراحت کنند؟
همین روحانی الآن 70 سال را رد کرده؛ الآن باید کنار فرزندان و نوه هایش در حال استراحت باشد؛ اما ما باز هم به او رأی می دهیم و او را به کار وادار می کنیم!
انصاف هم خوب چیزی است!!!
 
⛔️فضولی در کار خدا موقوف.
گویند روزی ملانصرالدین به دهکده ای می رفت، در بین راه زیر درخت گردوئی به استراحت نشستو در نزدیکی اش بوته کدوئی را دید؛ ملا به فکر فرو رفت که چگونه کدوی به این بزرگی از بوته ی کوچکی بوجود می آیدو گردوی به این کوچکی از درختی به آن بزرگی؟
سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا! آیا بهتر نبود که کدو را از درخت گردو خلق می کردی و گردو را از بوته کدو؟ در این حال، گردوئی از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشمهایش پرید و سرش را با
دراز کشیده بودم که با زیاد شدن صدای بارون از خواب پریدم!
از پریشب یه ریز داره بارون میاد ولی الآن یهو شدید شد! میگم شدید یعنی شدید ها! انگار دوش حمام رو تا آخرین درجش با شدت باز کرده باشی! انگار از آسمون داره سیل میاد!! نمونش رو حتی تو بارونای مصنوعی فیلما هم ندیده بودم!
همین الآن برق قطع شد
خدایا به خیر بگذرون...
دانلود آهنگ محمد حشمتی مجنون نبودم + متن و بهترین کیفیت
ترانه زیبا و دلنشین مجنون نبودم با صدای محمد حشمتی آماده دانلود از جاز موزیک
Exclusive Song: Mohammad Heshmati | Majnoon Naboodom With Text And Direct Links In jazzMusic.blog.ir
متن آهنگ محمد حشمتی مجنون نبودم
───┤ ♩♬♫♪♭ ├───
کدوم کوه و کمر نقش تو داره یار کدوم مه جلوه ی روی تو داره ♬♫همون ماهی که از قبله زند فریاد نشون از طاق ابروی تو داره ♬♫مجنون نبودم مجنونم کردی از شهر خودم بیرونم کردی وای ♬♫
UpMusicTag دانلود آهنگ محمد
تو می‌شنوی صدامو
خودت گفتی تو دلای نگرانی..تو دل آدمای ناامیدی که جز تو کسی رو ندارن.
منم الآن جز تو کسی رو ندارم.
امروز که قرآن خوندم همون چیزایی که تا الآن حفظ کرده بودم ازشون خواستم از کلمه‌ها خواستم دعام کنن، ازشون خواستم بگن که یه روزی من بهشون متوسل شدم و الآن کمکم کنن به خاطر همون روزای هرچند کم و بی‌توجه.
نیمه‌ی شعبانه..می‌گن اماما جشن و شادی رو بیشتر دوست دارن، و بیشتر حاجت می‌دن.الآن که عیده و دلتون شاده دل مارم شاد کنید..خواسته‌ی
یعنی میشه روزی بیاد که من موسسه خودمو زده باشم؟
روزایی که همش در سفر باشم؟
کتابمو چاپ کرده باشم؟
ساز موردعلاقم رو یادگرفته باشم؟
رو پشت بوم خونم یه تلسکوپ خیلی گنده داشته باشم و تور ستاره گردی برگزار کنم؟
تو آزمایشگاه خودم رو کیسای مختلف تحقیق انجام بدم؟
روزایی که هدفام رو زندگی کنم؟
از نظر روحی روانی احتیاج دارم به صورت غیر منتظره یه وبلاگ قدیمی دهه ی هشتاد پیدا کنم و همه ی پستاش واسم جالب باشه و تا صبح مشغول خوندنش بشم.
 
از نظر روحی روانی احتیاج دارم چند تا آهنگ دیگه مثل souvenir سلینا گومز  پیدا کنم که به گروه خونیم بخوره و  تا آخر قرنطینه روشون قفلی بزنم، و بعدها بگم ایام قرنطینه اینا بودن که سرپا نگهم داشتن. 
 
از نظر روحی روانی احتیاج دارم شکیرا یه آهنگ تو سبک رگاتون بخونه تو مایه های آهنگ la tortura، یا راک بخونه یا نمیدونم
احساس می‌کنم شبیه تکه سنگی شده‌ام از بس که در این چند سال اخیر هر مهری و هر رنج و غمی را تعبیر و تفسیر کرده و تقلیل داده‌ام. این سال‌ها احتمالا بدترین سال‌های زندگیم خواهند شد بس که هیچ نبودم و هیچ در من اثر نکرد. یکی را داشتم و تمام مهر و عشقم را که البته این هم تفسیر شده و تقلیل داده بودم نثارش کردم و از همه‌ی عالم بریدم. مهر و مهربانی حاصل خودخواهی بود و غم و رنج حاصل خودخواهی‌ای دگر.
امروز با فیلم و کنسرت نامجو دلم لرزید، نه اینکه همزاد پن
باید همین الآن برم از مامانم یه عالمه پول بدزدم و وسایلم رو تو یه کوله جمع کنم و خواهرم رو یه جوری گول بزنم و آروم از خونه برم بیرون و برم یه شهر دور ولی نه خیلی کوچیک که زود پیدا نشم یه اتاق برای خودم بگیرم و ۲۴/۷ توش بمونم. فکر کنم اون جوری دیگه لازم نباشه به کلی چیزایی که الآن فکر می‌کنم فکر کنم.
البته خب این دغدغه‌هه هست که پوله که دزدیدم اگه تموم شه چی کار کنم ولی خب فکر فردا باشه واسه فردا.
خدا رو چه دیدی شاید هم تو راه از تنگی نفس مردم اصلا ل
 
سلام یوکا؛
اینجا حبس شده‌ایم. من ترسیده‌ام. خبر خوب این‌که دانشگاه تعطیل شده. البته نمی‌دانم می‌تواند خبر خوبی باشد یا نه...
ماتیلک در خوابگاه مانده. به عنوان یک دوست باید بیاورمش خانه. باید.. باید... ولی نمی‌شود.
تمایلم به تنها ماندن ستودنی‌ست. ترسیده‌ام. گند زدم. نپرس چه شده. حال خوبی نیست. 
باید از آرزوهایم بنویسم. یوکا! من به جز رویای نویسنده شدن هیچ آرزوی بزرگی نداشتم.
از بچگی یک لپتاپ خیالی داشتم و به زبانی که خودم اختراعش کرده بودم حر
الآن چشمم خورد به ماه، دیدم نصفه است. درصورتی که سر شب کاملا گرد بود! طوری که دخترخالم داشت براش میخوند: "یه ماه داریم قل قلیه"
یهو گفتم: عه ماه گرفته!
جایی هم اعلام شده یا من اولین کسی هستم که متوجه شده؟! :دی
ب.ن: وای الآن یکی از همکلاسیامو که ده ساله گمش کردم و دنبالش میگردم، تو یه گروه تلگرامی پیدا کردم! خیلی اتفاقی پیامشو دیدم و از پروفایلش شناساییش کردم. اسمش رو یه چیز دیگه نوشته بود، چهره اش هم عوض شده، از رو عکس مادر و پدرش شناختمش! چقدر هیجا
بیشتر از هفت هفته نبودم
اتفاقات زیادی افتاد
وارد دنیایی شده بودم که زمان و مکان ختم میشد به ساعت روی دیوار...
خودتون چطورید؟
مرسی از کامنتاتون
حقیقتا وقت نمیکردم بیام بیان و سر بزنم
کلی پست گذاشتید...
دلم براتون تنگ شده بود
.....
پ.ن
فردا شب میام میگم چ کارا کردم و چرا نبودم و این حرفا
خسته‌ام از این شلوغی، از این میل به خواسته شدن، از این تمنا و نیاز و البته گریزی هم ندارم. دلم یک زندگی ساده می‌خواد که بچسبم به شوهرم و همه‌ی زندگیم بشه اون و کارم. من اما جوره دیگه‌ایم و از این بودنم خسته و پریشانم. من دوست ندارم هرزه باشم لااقل جامعه و میم من رو اینجور می‌بینند اگر بدونند. دوست ندارم آدم بده‌ی زندگی من باشم. چرا اینجور شد؟ چش خوردیم؟ اونهمه عشق، چی بیشتر می‌خوام آخه؟ کدوم مردی با زنش اونجوره که میم با من؟ چرا من اینقدر زی
من چلچراغ خانه‌ی پیراهنت باشمروزی کنارت همدمت عشقت زنت باشم
ای وای فکرش را بکن بین همه خوبانآخر ببینی من فقط وصل تنت باشم
شب‌های سرد زندگی حتی اگر آیدمن همدم دردت چراغ روشنت باشم
می‌خواهم اینجا باشی و هرشب کنار تودر حال عشق و مستی و بوسیدنت باشم
من آرزویم بود جای شانه‌ات بودمیا اینکه جای دکمه‌ی پیراهنت باشم
ای کاش من حس لطیف شعر تو بودمیا کاش می‌شد بوسه‌ای بر گردنت باشم 
چیز زیادی از حضور تو نمی‌خواهممن قانعم باشی و غرق دیدنت باشم
با ا
من همیشه دوست‌ داشتم یه وبلاگ همه پسند داشته باشم‌. به نظر شما چه‌چیزی این وبلاگ کم دارد که اگه داشته باشه بهتر می‌شود لطفا برای من بنویسید این وبلاگ با چه چیزی بهتر از الآن می‌شود باید چه امکاناتی را اضافه کنم و هرچیزی که باعث بهبود سایت می‌شود پیشاپیش از همه شما تشکر و قدردانی می‌کنم‌، لطفا به من در پیشرفت این وبلاگ کمک کنید‌.(مدیریت‌‌گیم‌پلی‌برتر)
اینجا دقیقا اوایل ترم اولم توی رشته‌ی جدیدم بودم...
تازه کتابای کت و کلفت این ترممو خریده بودم و درگیر انتخاب بین چندتا پیش‌نهاد کار جدی و جذاب (هرکدومشون از جنبه‌ای) بودم...
خلاصه که هنوز نتونسته بودم تعادلی بین زندگی و کار و درس پیدا کنم!
 
خب، این احساسا و فکرا چیز جدیدی برام نبودن، توی لیسانس زیاد تجربه‌شون کرده بودم و بلد بودم با حضورشون به زندگیم ادامه بدم.. -هرچند به سختی-
ولی این بار خیلی زودتر از چیزی که فکرشو می‌کردم تونستم از پسشون
شاید اگه شخصیت اولِ یه کتاب بودم و خودم نویسنده‌یِ اون کتاب، وضعیتِ الآنمو اینجوری می‌نوشتم «شخصیتِ تمام شده‌یِ داستان، از همه‌چیز و همه‌کس بریده بود. انگار که تنها بخشِ واقعیِ موجود، دنیایِ خیالیِ درون سرش باشد. انسان‌ها را به حال خودشان رها کرده بود و از واقعیت جدا شده بود. هیچ‌کس نمی‌دانست کدام قسمت از اون واقعی‌ست و کدام خیالی. مرزِ واقعیت و خیال برای او از بین رفته بود و در خواب‌هایش بیشتر از زندگی‌ش زندگی می‌کرد. رویا جایش را ب
شاید اگه شخصیت اولِ یه کتاب بودم و خودم نویسنده‌یِ اون کتاب، وضعیتِ الآنمو اینجوری می‌نوشتم «شخصیتِ تمام شده‌یِ داستان، از همه‌چیز و همه‌کس بریده بود. انگار که تنها بخشِ واقعیِ موجود، دنیایِ خیالیِ درون سرش باشد. انسان‌ها را به حال خودشان رها کرده بود و از واقعیت جدا شده بود. هیچ‌کس نمی‌دانست کدام قسمت از او واقعی‌ست و کدام خیالی. مرزِ واقعیت و خیال برای او از بین رفته بود و در خواب‌هایش بیشتر از زندگی‌ش زندگی می‌کرد. رویا جایش را به
سلام به همه دوستان..مطلب امروز درباره لیافت داشتن و احساس ارزشمندیه..احساس اعتمادبه نفس.اینکه من و شما با همه ضعف هایی که فکر می کنیم داریم با همه اشتباهاتی که مرتکب شدیم با همه گناهان کبیره و صغیره ای که انجام دادیم هنوز هم عزیزترین هستیم برای خدامون.خدایی که بخشنده و آمرزنده همه گناهانمونه و بارها توو قرآن گفته من بخشنده ام.چرا اینقدر تاکید میکنه.برای اینکه ما هر چقدر هم گناه کرده باشیم باز هم نباید از رحمت خداوند ناامید باشیم.
ادامه مطلب
کرده ام من گنه های زیاد شرمنده امناراحتت کردم تو را درمانده ام
شرمنده آقا که من گنه کار هستمگریانده ام چشمان حضرت دلدارم
شرمنده کردی بار دگر بخشیدی آقاشرمنده غیر از دردسر چیزی ندارم
یادم همیشه بودی ای ارباب عالمشرمنده ام یادت نبودم سرور و آقایم
مرا ز دعای خویش نکردی فراموششرمنده ام حتی دعایت هم نکردم
اما الآن گویم بیا یابن حسنآقا به فریادم برس ای سرورم
 
شاعر: #ناشناس
 
برای عضویت در کانال تلگرام کلیک کنید
برای عضویت در کانال ایتا کلیک کنید
سلام.
الآن در اتاقم در هومه ی شهر آرهوسِ دانمارک هستم. دوشنبه آمدم اینجا برای یک ترم تحصیل.می دونی ترسِ اصلیِ من چیه بود تو کل روز های گذشته؟ یعنی چیزی که بیشتر از کم آوردن پول و موفق نشدن در تحصیلم می ترسونتم.. این که دوست پیدا نکنم. و راستش من معمولا من راحت با آدم ها ارتباط می گیرم. اما این ترس خیلی عمیق در من هست.چرا؟ هنوز دقیق نمی دانم. احتمالا تنها یک علت ندارد، بلکه افکار، تجربیات و احساسات زیادی باعث این ترس در من شدند. شاید در مهد کودک شرو
دلم می خواهد حرف بزنم ولی حرفام تکراریه ...
امروز بیست روز شعبه اقای ف تمام شد ...یه فکرایی گاهی تو ذهن ام میاد که از خودم ناامید میشم ..
من صبور بودم یا نبودم ..به هرحال دوست داشتم صبور باشم ولی الان سرریز شده ام ...یه مسیر طولانی راه رفتم والکی مغازه ها را نگاه کردم که حواسم پرت شه اما نشد ...
در بیست و چندمین روز از قرنطینه در این عصر مدرن، طی یک سری فعل و انفعالات نامعلوم ذهنی - روحی، به انبار رفتم و با مشقت کیسه ی پارچه ایِ حنا را پیدا کردم و آمدم کفِ آشپزخانه بساط کردم و برای اولین بار در زندگی ام، ناخن هایم را حناییِ کمرنگ کردم و به احتمال بسیار بالا الآن تنها دختر بیست و اندی ساله‌ی این شهر درندشت باشم که ناخن هایی حنایی دارد...
و خب  ^____^ 
متن آهنگ مرتضی اشرفی به نام دارم واست
یه شبه شدم بد عالم واست اینجوری که نمیمونه دارم واست
یه شبه داری میری و تنها میشم تو که منو دوسم داشتی تا دیشب
عشق یکی دیگه شدی من دق کردم تو خیالم دیگه تورو عاشق کردم
ولی حالا رفتی و تنها موندم چی میکشم از این دل واموندم
دلت از هر کی پر بود سر من خالی کردی خبردار شدی باختم خوشحالی کردی
باهات بد نبودم دروغ بلد نبودم ببین مشکل من اینه که تو بر نمیگردی
دلت از هر کی پر بود سر من خالی کردی خبردار شدی باختم خوشحال
 یکبار با روح‌الله حرف میزدیم. میون حرف هامون گفتم: من که می‌دونم جهنمی هستم. ما که جامون آخر جهنمه. یکدفعه چهره روح‌الله عوض شد. اخم هایش در هم رفت و ازم رو برگردوند! چند ساعتی با من حرف نزد. خیلی از دستم عصبانی شده بود. انگار به بخشندگی خدا توهین کرده بودم و به او برخورده بود بعد از کلی منت کشی برای آشتی کردن بهم گفت: دیگه هیچوقت این‌ حرف رو نزن. خدا خیلی بخشنده است خیلی...
راوی همسرشهید روح‌الله قربانی @zakhmiyan_eshgh 
سلام به روی ماه همتون. عید همگیتون مبارک باشه. ان شا الله که از این به بعد روزهای خوبی داشته باشید، زندگی بهتون لبخند بزنه و اون چیزی که تو فکرشید و آرزوش رو دارید اما غیرممکن می دونیدش براتون ممکن بشه. الهی آمین.
خیلی وقت بود که نبودم! می خوام بخونمتون! 16 تا ستاره ی زرد دارن بهم چشمک می زنن :))
+ پس زمینه وبم به فنا رفته بس که نبودم !
آتیش کن بریم. همین الان که شبه. که نم ِ بارونه. همین الآن که من دلم تنگه. آتیش کن بریم شمال. بریم واستیم رو شرقی ترین نقطه ی دریای خزر تو خاک ِ ایران. ماشینو یه گوشه رها کنیم و پاچه های شلوارامونو بدیم بالا. بعدم شروع کنیم به قدم زدن کنار دریا. به دویدن رو ساحل.  ساحل اگر شنی بود راه بریم و بدوئیم، اگه صخره ای بود بالا بکشیم. و تا غربی ترین نقطه ی دریاچه  تو خاک ایران راه بریم. بدوئیم. شنا کنیم. و تمام این مدت صُباش بخندیم. غروباش بغض کنیم. من دیگه دل
با عرض سلام به دوستان 
باتوجه به امتحانات یه چند وقتی نبودم و وقت نمی شد پیام بذارم انشا... وقت بیشتری داشته باشم.
ساده زیست ترین رییس جمهور دنیا را بشناسید !!
رییس جمهور سابق اوروگوئه در یک مزرعه ی قدیمی متعلق به همسرش زندگی می کند و تقریبا تمام دست مزدش را به نیاز مندان می بخشد.
من همیشه دوست‌ داشتم یه وبلاگ همه پسند داشته باشم به نظر شما چه‌چیزی این وبلاگ کم داره که اگه داشته باشه بهتر میشه لطفا برای من بنویسید این وبلاگ با چه چیزی بهتر از الآن میشه باید چه امکاناتی را اضافه کنم و هرچیزی که باعث بهبود سایت میشه پیشاپیش از همه شما تشکر و قدردانی می‌کنم لطفا به من در پیشرفت این وبلاگ کمک کنید‌.(مدیریت‌‌گیم‌پلی‌برتر)
در خاله بازی خواستی تا شوهرت باشمدر عین کودک بودنم نان آورت باشمهر جا که می خواهی بخوابی با عروسکهاتبا آن تفنگ چوبی ام دور و برت باشموقتی که سیب از شاخه ی همسایه می چینییک رشته کوه مطمئن پشت سرت باشمآنروزها می خواستم تا خواهرم باشییا من پسر باشم شما هم مادرم باشیتا آخر بازی سرم بر دامنت باشدچشمم به تصویر گل پیراهنت باشد
ادامه مطلب
- فکر میکنی در مسئله ازدواج، وضعیّت قدیم بهتر بود یا الآن؟: من فکر میکنم قدیم بهتر از الآن بود.
- ولی به نظر من الآن بهتره؛ ازدواجهای قدیم ندیده و نشناخته و از روی مصلحت بود، ولی الآن دخترا و پسرا خودشون با شناخت کافی همدیگه رو انتخاب میکنن.
: پس چرا آمار طلاق اینقدر رفته بالا؟!
- چون زنهای قدیم اهل سوختن و ساختن بودند، ولی الآن بیدار شده ند و به حقوق خودشون واقفند.
: ولی اونها خودشون گفته ن که شوهراشونو از صمیم دل دوست دارن. پسرای امروز خیلی هم از
- فکر میکنی در مسئله ازدواج، وضعیّت قدیم بهتر بود یا الآن؟: من فکر میکنم قدیم بهتر از الآن بود.
- ولی به نظر من الآن بهتره؛ ازدواجهای قدیم ندیده و نشناخته و از روی مصلحت بود، ولی الآن دخترا و پسرا خودشون با شناخت کافی همدیگه رو انتخاب میکنن.
: پس چرا آمار طلاق اینقدر رفته بالا؟!
- چون زنهای قدیم اهل سوختن و ساختن بودند، ولی الآن بیدار شده ند و به حقوق خودشون واقفند.
: ولی اونها خودشون گفته ن که شوهراشونو از صمیم دل دوست دارن. پسرای امروز خیلی هم از
آخه خدا... این چه رسمیه؟ 
حتّی نمی‌دونم از چی بیشتر ناراحتم. حتّی نمی‌دونم ناراحت باشم یا نه. کاش مطمئن بودم ازین که اونایی که باید براشون غصه خورد ماییم نه اونا. امّا الآن فقط امیدوارم. یعنی... نمی‌دونم. به خودم باشه، بارها دلم خواسته که بمیرم و بعد مرگم هیچی مطلق باشه. ولی می‌دونم که این خیلی مسخره‌ست. ناراحت‌کننده‌ست. پوچه.
آه. آخه این جوری که نمی‌شه. نمی‌شه این قد الکی باشه که. آه. چقد درد داره. چقد عزیزاشون دارن درد می‌کشن. آخه... آخه این
حس میکنم وجودم شبیه یه سطل آشغال شده، از تموم این 30 سال زندگیم کلی احساسات منفی جمع کردم، اون رفتاری که من الآن میکنم نتیجه ی همه ی این احساساتیه که درونم هست، یه ملغمه ای شدم از احساس حقارت، خشم، استرس و ...

تا حالا استراتژی من برای درمان بیشتر بیرونی بوده، به صورت مقطعی هم موفق شدم، مثلاً سعی کردم تو کارم خوب باشم، پول داشته باشم، به خودم برسم، زیبا باشم، دوست پیدا کنم، اجتماعی باشم! هدف داشته باشم، تجربه کنم! همه چی رو تجربه کنم!
ولی باز خیل
با فاطمه حرف زدم، از دیشب دلم آروم نمی‌شد.فکر نمی‌کنم تو زندگیم غیر از خونوادم برای کسی این‌قدر نگران بوده باشم.الآن آرومم.قلبم آرومه.چون برای صدمین بار مطمئن شدم فاطمه داره درست‌ترین کار رو انجام می‌ده و کارشو بلده.
آه.قلبم داشت از کار می‌افتاد از شدت نگرانی و این‌که کاری از دستم برنمیاد.
خوشحالم که داره خودشو قوی نشون می‌ده هر چند می‌دونم قلبش شکسته و قرار نیست به این زودیا ترمیم بشه و باید کنارش بمونم.دوسش دارم خی‌لی.
پ.ن : ساعت سه بع
حس میکنم وجودم شبیه یه سطل آشغال شده، از تموم این 30 سال زندگیم کلی احساسات منفی جمع کردم، اون رفتاری که من الآن میکنم نتیجه ی همه ی این احساساتیه که درونم هست، یه ملغمه ای شدم از احساس حقارت، خشم، استرس و ...

تا حالا استراتژی من برای درمان بیشتر بیرونی بوده، به صورت مقطعی هم موفق شدم، مثلاً سعی کردم تو کارم خوب باشم، پول داشته باشم، به خودم برسم، زیبا باشم، دوست پیدا کنم، اجتماعی باشم! هدف داشته باشم، تجربه کنم! همه چی رو تجربه کنم!
ولی باز خیل
اینکه آدم از عشق به نفرت برسه قشنگ نیست ولی بهتر از عشق بی فرجامه. راضیم از حس نفرت توی وجودم. 
+ اومدم یه کتابخونه جدید :) 
فردا بعد از کلی روز بچه ها رو میبینم. باید به اعصابم مسلط باشم. نباید بدرفتار باشم. باید صبور باشم. باید باعرضه باشم.
تو این مدت "انقلاب جنسی" رو دیدم.
"1984" رو شروع کردم و الآن در یک سوم پایانی شم و حقا که چقد نچسبه یوقتایی!
یکم پیشرفت کردم در زومبا.
"طلا" و "ایده ی اصلی" جشنواره رو دعوت شدم که ببینم و دومی بسی به دلم نشست.
ترم جدید هم شروع شد.
راستش یکم ترس داره اولاش.
اونم بعد اینهمه مدت.
اینکه از همه ی بچه ها تقریبا بیشتر سوال میپرسم بهم حس بدی میده گاهی وقتا!
همین...
بیشتر از این تراوش نمیشه که بیاد روی این صفحه.
+گاهی مثل همین الآن حس میکنم برای نوشتن در اینجا باید
بیست سالگی برای من سن خیلی مهمیه و همیشه برام مهم بوده که تا قبل از اتمام بیست سالگیم، من حسابی کیف کرده باشم و کارای مفید کرده باشم و به معنای واقعی "زندگی" بکنم. و خب من اینجام و تقریبا پنج ماهی از بیست سالگیم گذشته و من این اواخر زیاد از شرایط راضی نبودم.
بنابراین همونطور که چند روزه ذهنم درگیر شده، امشب یه لیست نوشتم از بیست کاری که تا قبل از تموم شدن بیست سالگیم باید انجام بدم. البته ممکنه به مرور باز فعالیت هایی بهش اضافه بشه اما چون اولین
روز اول عید قبل از اینکه بزنم همه چی‌ را ببندم توی گروه دوستان نزدیک که کلاً ‌۵ نفریم و نزدیک ۱۶ ساله با هم رفیقیم، عید را تبریک گفتم و نوشتم انشالله سال بع قدری خوب باشه که بدی‌های ۹۸ هم فراموشتون بشه، رفیقم اومد نوشت، اینقدر ایشالله ایشالله نکن تا جمهوری اسلامی هست ما روی خوش نمی‌بینیم، به شوخی جوابش دادم با تو نبودم، باز تندتر شد و گفت آخر سال این زِرِت را بهت یادآوری می‌کنم...
تلگرامم را‌ فعلا‌ دیسیبل کردم، اما الآن بعد از ۵ روز دلم بر
سلام خداهه
خیلی اذیتم....خیلی زیاد.یادته تو خوابگاه اذیتم می کردن؟یادته بلد نبودم چه
جوری از حقم دفاع کنم؟یادته بلد نبودم خودم باشم؟داد زدم صدامو بردم بالا خیلی
زیاد ....بغض داشتم....یادته فرداش که اروم شدم به با ساحل حرف زدم.گفت تو که انقد
خوب بلدی حرف بزنی چرا حرفاتو نمی زنی؟چرا خاسته هاتو نمی گی؟من هنوز بلد
نبودم...اون شب یادته تو سرما سجاده سبز نتونست ارومم کنه هنذفری گذاشتم رفتم تو
بالکن زار زدم....فقط اشک ریختم.من بلد نبودم و نیستم هنوز با ت
از وقتی یادم میاد بابام هیچ وقت به سوالات من جواب نداده.چه سوالاتی که جوابش آره یا نه یا نمیدونمه،چه سوالاتی که جواب طولانی دارن.همیشه جواب کشیدن ازش با فریاد زدن و کوبیدن در همراه بوده.جواب ساده ترین سوالها.همیشه هر چی گفتم،گفت چو فردا شود فکر فردا کنیم و من چقدر متنفرم از این جمله و شاید به همین خاطر هیچ وقت چیزی رو که الان دلم خواسته به پنج دقیقه بعد هم ننداختم.
چند ساله که حوصله ی داستان شنیدن ندارم و وقتی از کسی چیزی میپرسم فقط خلاصه ش رو
سلام عزیزان وبلاگی
امیدوارم حالتون خوب باشه :)
دانشگاه فرهنگیان و تمامی رشته ها و 
دبیری شهید رجایی تهران مجاز شدم
ولی رتبم چهار رقمیه زیر پنج هزار ولی نمیگم چیه چون اصلا راضی نبودم و کلی گریه کردم
دعا کنید ان شإالله انتخاب رشته خوبی داشته باشم و تربیت معلم قبول بشم ممنونم 
پ ن:ممنونم از نگرانی هاتون
نمیدونم چرا امشب بعد از مدت ها دلم خواست دوباره اینجا بنویسم . ..
روزمَرگی های زندگی نمیذاره که فرصت کنم و اینجا چیزی بنویسم . ..شایدم این بهانه ست و فقط حس ُ حال ِ نوشتن نداشتم . . 
+ دلم کمی گرفته راستش . . دلم تنگه  ... تنگ ِ روزای خوبی که بر باد رفتن آرزوهایی که هیچ وقت بهشون نرسیدم ، دوستایی که خیلی وقته ندیدمشون . . . 
* گاهی میبینم من اون آدمی که نشون دادم نبودم . . من اصلا خیلی وقتا خیلی جاها از هیچ کس و هیچ چیز توی ِ دلم نگذشتم اما در ظاهر خودم رو
امروز از کتاب فلسفه‌ی تنهایی رسیدم به آنجا که خلوت را توضیح می‌دهد. می‌گوید خلوت یعنی با خود بودن‌. در کنار خود بودن. تاب آوردن این با خود بودن. خوب که نگاه می‌کنم به نظرم هیچ وقت خلوت نداشته‌ام حتی این روزها که به مدد ج.ا. اینترنت قطع شده و دستم از توییتر و فیسبوک و اینستا کوتاه است به اینجا پناه آورده‌ام. من بلد نبودم هیچ‌گاه با خودم تنها باشم. من همیشه در تنهایی به جمع و نت و اینها پناه برده‌ام. من در واقع همان آدم جمعی‌ای هستم که بودم. ا
بطالت و ابتذال در این دو روز به اوج رسید. چاره چیه دوست دارم گاهی به ابتذال تن بدم البته اگر همیشه دچارش نباشم. هیچ هم حوصله‌ی فرهیختگان و بساطشون رو ندارم. وسعم در همین حده.
راستش کمی پریشونم و کمی از خودم دورم و باز دلم هوایی شده و کسی نیست که حاجت دلم را برآورد. ح را پاک کردم اما ذهنم درگیرشه و دلم می‌خواد بدونم چی می‌نویسه و چه می‌کنه. می‌دونم همش از سر بطالته. 
امروز میم می‌گفت هیچ فکر کردی چرا اینقدر می‌ترسی؟ راستش تا حالا بهش فکر نکرده
یه زمانی بزرگان عرفان رو به دلیل اینکه حرفی نمیزنن سرزنش میکردم
نمیگم الآن خیلی بزرگ شدم اما الآن به همه اون افراد حق میدم.
هرکه را اسرار حق آموختند /مهر کردند و دهانش دوختند
 
/شعر بالا از مولاناست(البته فکر کنم)
/باید از خودت رد بشی،چون معرفت راحت به دست نمیاد.
 
سال 94 بود که این وبلاگ و درست کردم یکی دو دفعه چیزایی نوشتم اما پاکشون میکردم دلیل هیچ کدوم از اینارو ... نمیگم یادم نیست چون کم پیش میاد من چیزی رو فراموش کنم ولی گور باباش چیزی که الان میدونم اینه که من به این صفحه نیاز دارم.
نیاز چیز عجیبیه تو رو از خودت دور میکنه من که همیشه از روابط اجتماعی فراری بودم، هیچ وقت نفر اول تو شروع یه دوستی نبودم، هیچ وقت دوستای زیادی نداشتم نه اینکه الان عاشق مردم و صحبت کردن باهاشون باشم ها نه، فقط نیاز دارم با
امشب به یک نویسنده "کمی" غبطه خوردم. مخصوصا وقتی گفت معمولا هفت- هشت تا کتاب را با هم پیش می‌برد. طول می‌کشد تا تمام شوند ولی، سالی یک کتاب دارد. کتاب که می گویم فیکشن و نان-فیکشن هایی هستند که بشود به‌خاطرشان جلسات نقد گذاشت یا شرکت کرد. قدرت تخیل و خلاقیتش تحسین برانگیز است. سوال کلیشه ای به ذهنم رسید که چه شد اصلا نویسنده شده؟ خیلی جدی گفت: «هیچی بار خورد! چون کار دیگه ای بلد نبودم.» شاید علت موفقیتش هم همین است. حالا چون خلاف دیدگاه‌های امثا
میتونستم بهترین باشم.
میتونستم،شاید میتونستم.
 
هیچ وقت نخواستم شبیه کسی دیگه باشم
اما خواستم شبیه کس دیگه ای "خوب" باشم
نشد "خوبِ خودم" باشم
 
تونستم بهترین باشم اما نه اون بهترینی که خودم میخواستم..
بهترینی که اونها میخواستن
و این یعنی هنوزم دورم
از خودم،
از خوب خودم،
و از هر چیزی که تا الان براش دست و پا میزدم
 
 
 
خسته‌ام...
الان که دارم این متن را می‌نویسم تو گویی کوهی همچون دماوند بر دوش می‌کشم...
 
آن‌قدر خسته که می‌خواهم برای چند ثانیه هم که شده از درون و بیرون خالی باشم. چه کنم که این آرزو خیلی دور از دسترس به نظر میرسد...
آرزویِ رهایی برای چند ثانیه...خوشحالم که هنوز طعم رها بودن را فراموش نکرده‌ام...
اما دل‌لرزان... نکند روزی بیاید که رهایی گم شود در میان گمشده‌هایم.... 
از چه خسته شده‌ام؟!از نبودن‌هایت؟!... از بودن‌هایِ موقت؟!... از شادی‌هایِ موق
آسمانی ترین مهربانی: روایاتی از زندگی کریم ترین بخشنده زمین، امام جواد(ع).
آسمانی ترین مهربانی: سیدمهدی شجاعی
معرفی:
می خواستم تو را خورشید بنامم از روشنایی منتشرت،دیدم که خورشید، سکه صدقه ای است که تو هر صبح از جیب شرقی ات درمی آوری، دور سر عالم می چرخانی و درصندوق مغرب می اندازی.و بدین سان استواری جهان را تضمین می کنی.می خواستم تو را ابر بنامم؛ از شدت کرامتت،دیدم که نسیم، فقط بازدم توست که در فضای قدسی فرشتگان تنفس می کنی.به اینجا رسیدم که:ز
بدین وسیله سفر من تمام میشود.
حس میکردم بدترین قسمت سفرم امروز باشد، اما تبدیل به شیرین ترین خاطراتم شد. چون با اتوبوس برگشتم و بلیت قطار و هواپیما نبود و نمیشد. خیلی شکار بودم. اما به غیر اذیت های خود اتوبوس، دو خانواده اصفهانی کنارم بودند. هر دو هم یکی یک مادربزرگ همراهشان داشتند. این میگفت تو مثل بچه ام میمونی، اون میگفت تو مثل بچه ام میمونی...
خلاصه که آنقدر کیک و چایی و تنقلات به خوردم دادند و خندیدیم که الآن فکر کنم ده کیلو اضافه کرده ام و
دلیل سکوتم یک چیز هست حالم روبراه نبود زیاد. بیشتر زبان خوندم. و بعد کرخت افتادم رو تخت و بی حسی. بی حسی هم جسمی و هم فکر میکنم از نظر روحی یا روانی. حس تهی بودن انگار نبودم. کاش توضیحش اسون بود. تمام تنم انگار نمیتونست حس کنه احساس میکردم چیزیو از دست دادم. یه موزیک هم مدام توی گوشم کشداااار تکرار میکرد با این که یک بار بهش گوش داده بودم و این ادامه داشت. مثل مرده ها افتاده بودمو نمیتونستم حرکت کنم. مامان فکر کرد خوابم حتی نمیتونستم جوابشو بدم.
خیلی وقت بود با خودم بحث نکرده بودم! امشب این کارو کردم! از اون حالتا که فکر میکنی یه جمعیتی یا یه شخص خاصی جلو روته - برگرفته از یک تجربه ی واقعی یا یک تخیل غیر واقعی - و شروع میکنی یه موضوعو واسش توضیح دادن -سیاسی، اعتقادی و...- بعدش هم خودت پیروز میشی و اون طرف مقابلت به این نتیجه میرسه که آه تو چقدر خفنی!! 
از اون بحثا! :)
همیشه این موضوع به شدت وقت، احساس، و اندیشه ی منو مستهلک میکرد. و همیشه بعد از این تخیلات، به خودم تذکر میدادم که بسه دیگه بارا
حالَ م گل و بلبل نیست ولی خوبم !حداقلش الان قریب به ۲۴ساعت از اون فشار های مرگبار عصبی میگذره !همینقدر که بد بود همینقدرم خوب بود !میدونی خوبیش چی بود اینکه یه نفر رو که به به چه چه میزد برام و دختر خوشگلم دختر خوشگلم میگفت رو شناختَ م ! آدمها خودشون رو تو روزای سخت بهت نشون میدن اینو مطمئن باش همیشه :) 
از چند ساعت پیش همش از این بابت خداروشکر میکنم که من مثل اطرافیانم خودمو در بند ننداختم به این زودی وگرنه علاوه بر خودم یه نفر دیگه رو هم میسوزون
من متنفر بودن بلد نبودم و دلم اندازه‌ی کوچیک‌ترین چیزی که هست تنگ شده بود.
من قطره‌قطره اشک ریخته بودم و فکر کرده بودم که از کجایی، کاشفته می‌نمایی
من فکر کرده بودم دنیا خیلی مسخره‌ست
اگه نباشی
من متنفر بودن بلد نبودم ولی چیزی در من میخواست خرخره‌تو بجوه اگه کسی رو بیشتر دوست داشته باشی
من متنفر بودن بلد نبودم و تو نمیدونی این چندهزارمین شبِ بی‌خوابیست
تو دوری
و من فکر میکنم کیستی که من این‌گونه
و بنویس :) به خاطر همه‌ی وقتایی که نبودی ح
فکر کنم اولین باریه که دارم خدا رو به‌خاطر سرماخوردگی شکر می‌کنم. این چند روز انقدر تو مؤسسه جنگ اعصاب داشتم که فقط همین مریضی و عوارضش می‌تونست حواسم رو پرت کنه تا کمتر حرص بخورم. به همین صدای دلبرم قسم.
ن می‌گه تو الآن داغی، متوجه نیستی، دو روز که تو خونه بمونی می‌فهمی چی به چیه. بهش می‌گم من با مهارت‌ها و رزومه‌ای که دارم باید خیلی بی‌عرضه باشم که بی‌کار بمونم. اما الآن که دارم برنام‌هام رو مرور می‌کنم می‌بینم اصلاً زمانی برای کار خ
یه زمانی بزرگان عرفان رو به دلیل اینکه حرفی نمیزنن سرزنش میکردم
نمیگم الآن خیلی بزرگ شدم اما الآن به همه اون افراد حق میدم.
هرکه را اسرار حق آموختند /مهر کردند و دهانش دوختند
 
/شعر بالا از مولاناست(البته فکر کنم)
/باید از خودت رد بشی،چون معرفت راحت به دست نمیاد.
/مشکل دوست داشتنی من! دوستت دارم...
 
- از بیان عزیز، یه سوال دارم. الآن این سطح امنیتی سایت رو بردین بالا یا آوردین پایین؟ چون این حالتی که الآن هست اصلاً جالب بنظر نمیرسه. من زیاد سر در نمیارم ولی قاعدتاً یک سیستم امن نباس تمام اطلاعات ورودی رو ذخیره کنه و بصورت لیست نشون بده، اینطور نیست؟
- هی آپدیت گوشی میاد، (آپدیت هم که نیست، انگار فقط پکهای تکمیلیِ اون شاهکار قبلی در آپدیت آخره، بازم میبینی همونه که بود!) ما هم که وای فای نداریم، به هیچ جایی که وای فای داشته باشه هم نمیتونیم
کاش یکی بود که زودتر بهم می‌گفت زیادی باور نکن. یا مثلا "به این دختره بگم به هر کسی اعتماد نکنه." وای باورم نمیشه که روز اول این تو ذهن‌ش بوده. زجر می‌کشم از همه‌ی این‌ها.
+ من آدم اعتماد نکردن نبودم. وقتی به خودش اعتماد نداشت، منم اعتمادمو ذره ذره از دست دادم.
 
دیگه اینجا ناله نمی‌کنم.
دوستش دارم و تامام. باید آزاده باشم. باید هر آنچه از دست دادم رو فراموش کنم. هر آنچه از دست رفته.
خدایا زودتر و بیشتر بی‌حسی بده بهم.
 
بابام دوباره شروع کرده :))))
ولی من تو بازیش شرکت نمی‌کنم!
 
چند ماه پیش که من خونه نبودم و به اصرار خود پدر نشستیم چند جلسه صحبت کردیم که من اصلا کی هستم و تحت چه شرایطی برمی‌گردم به خونه‌ش، این مواردی رو که الآن دوباره داره بابتشون ناراحتی می‌کنه و بخاطر تاثیر نداشتن ناراحتیش روی تصمیمات من باهام قهر کرده رو کاملا روشن کرده بودم....
پس من کاری که باید بکنم رو کردم.. بقیه‌ش رو مسئولیت خودم نمی‌دونم :) نه عذاب وجدان می‌گیرم بابت عمل کردن به توا
در خاله بازی خواستی تا شوهرت باشمدر عین کودک بودنم نان آورت باشمهر جا که می خواهی بخوابی با عروسکهاتبا آن تفنگ چوبی ام دور و برت باشموقتی که سیب از شاخه ی همسایه می چینییک رشته کوه مطمئن پشت سرت باشمآنروزها می خواستم تا خواهرم باشییا من پسر باشم شما هم مادرم باشیتا آخر بازی سرم بر دامنت باشدچشمم به تصویر گل پیراهنت باشد…
ادامه مطلب
بیشتر از همیشه بی دلیل به پدر و مادر بودن فکر می‌کنم.
اهل نصیحت کردن و این حرفا نیستم اما بیایین «بچه های بهتری» براشون باشیم...
چند وقته دارم به سخت گیری های پدرانه و دلسوزی های بعضی اوقات اذیت کننده مادرانه فکر می‌کنم!
شاید رویای خیلی هامون بوده باشه که در مورد بچه هایی که خواهیم داشت قراره چجور پدر و مادری باشیم.اینجانب که همیشه تو رویام خواستم پدری باشم که با بچه‌هام راحت باشم و اونا بتونن مثل یک کوه بهم تکیه کنن و رفیقایی برام باشن که هی
 
 
 
میگه که به نظر من حضرت محمد(ص) یه آدم خیلی باهوش بوده، قرآن رو خودش نوشته.
میگم بابا قرآن کلی معجزه علمی داره داخلش که اون زمان گفته شده و دانشمندا الآن دارن بهشون میرسن و چندتا مثال براش میزنم.
میگه اون موقع اصلا ممکنه ماهواره و اینا هم به فضا فرستاده باشن اما یه اتفاقی افتاده و کل علم اون زمان از بین رفته و ما الآن داریم کم کم به اونا میرسیم :|
همین آدم ده روز اول ماه رمضون مدام به ما میگفت چرا روزه میگیرید ؟ :|
دیروزم میگه با این اوضاع من دو
یکی بود یکی نبود ، زیرِ گنبدِ کبود
اونکه عاشقش بودم ، اما عاشقم نبود
یکی بود که الآن نیست ، میدونم نگران نیست
اما من حالم بده ، توو قلبم ضربان نیست
رفتی و تنهایی یقمو گرفت
دنیا شاید ازت حقمو گرفت
نیستی و هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه
صفر ضربدر هر چی بشه بازم میشه صفر
نردبون بودم که واست پله شدم
حالا برگشتی میگی که ازت زلّه شدم
تقصیرِ منه پَر و بالت دادم
پریدن بلد نبودی خودم یادت دادم
یکی بود یکی نبود ، زیرِ گنبدِ کبود
اونکه عاشقش بودم ، اما عاشقم نبو
شاید دوست داشتیم آسمان بودیم، تا بخاطر وسعتمان خبرهای بد دیر به دستمان برسد یا در میان بادها اسیر شوند. و در پایین هر روز مردمانی را نگرگویی می کردیم که بخاطر آبی‌مان غبطه می خوردند. شاید دوست داشتیم دریا بودیم و در زلالیتی که از طرف خالقمان نصیبمان شده است، غروب های دلگیر خورشید را نظاره گر می کردیم. شب ها خودمان را به خواب می زدیم که چه خونهای در درونمان جاری می شود و فقط برای رفتگان دعای آمرزش سر می دادیم. شاید دوست داشتیم کوه بودیم، تا در
من کلا آدم عجولی هستم و معمولا این قضیه به ضررم تموم میشه. یادمه همون اولا هم میگفتی این تنها اشکال منه. اگرچه گذشت و اشکالات یکی پس از دیگری پدیدار شدن، ولی خب این اولین و نمایان ترین‌شونه.
و خب میشه حدس زد که از انتظار کشیدن متنفرم. یعنی مثلا وقتی با کسی قرار داشته باشم و نیاد یا دیر کنه یا خبر نده... خیلی ناراحت میشن. مثالش همون دوستی که قرار بود بیاد با هم بریم باشگاه، قرار بود یه عصری پیام بده و نداد. بعد هفته ی بعدش که دیدمش گفت ببخشید من نرف
من دنبال عشق و اینها نیستم، هیچوقت نبودم. من دوست دارم اوقات خوشی را با دیگران بگذرانم و بعد کمی هم برای خودم تنها باشم،  غذاهای سبک بخورم و زیاد بخوابم. همین.
ولی گاهی دلم میخواهد کسی موهایم را بو کند و بگوید سرت بوی نارگیل میدهد.
به یگانه گفتم اینجور وقت ها باید مثل دارو که سریع توی حلقت میریزیش، یا مثل  وقتی که  آب استخر میرود توی بینی ات ولی وسط شنا کردن هستی و مجبوری همینطوری ادامه دهی تا آخرش، فقط یک کاری کنی بگذرد تا برسی به وقتی که دوبا
1
احساس استیصال می کنم. تامین بدیهی ترین نیازهای بشر اینجا ناممکن شده. اینترنت چندروزه قطع شده و دیروز برای پیدا کردن یه مقاله دو ساعت کل هاردم رو زیر و رو کردم به این امید که قبلن دانلودش کرده باشم. اینکه تو خبرها می بینم یه نفر گفته وصل شدن اینترنت قطعیه حالم رو بد می کنه! اصن فرض امکان قطع دائمی اش باید به عقل خطور نکنه نه اینکه یه نفر بیاد تکذیبش کنه! خاک برسرمون که مشکلمون همچنین چیزیه!
2
عصرایران رو باز می کنم. دومین خبر پربازدیدش تا ظهر امر
+ قطعا بچه ی خوبی براتون نبودم ، اینو می دونم که اخلاق خیلی خوبی ندارم و کارام خیلی براتون اذیت کننده ست .
+ به همین خاطر سعی میکنم کمتر بیام و دور باشم البته ک بعضی وقتا از پشت تلفن هم میدونم که ازم دلگیر میشین ولی دور بودن بهتره و عوارضش کمتر ...
+ دیگه واقعا باید کار کنم چون نمیتونم اینجوری ادامه بدم و پول بگیرم ...تابستون ؟ یه سال ؟
+ این بار که برگردم مطمئنم دعوا های زیادی خواهد بود ، مشاوره ، گریه ، و سردرگمی ...
باختن چقدر دلچسب است. گویی از وزن تن من چیزی کم می شود. ما به این جهان آمده ایم تا ببازیم. تا چیزی  را از دست بدهیم. حتی چیزی را که هرگز نداشته ایم. من از درخت آزادترم و از آزادی کمی آزادتر. من از خودم کمی من ترم و همین باعث میشود با خودم کمی بیگانه باشم. گویی از آغاز نبودم.
 وقتی که زاده شدم شکلی از عدم پا به این جهان گذاشت که اندکی بیگانه بود و می گریست. زیرا نبودن من تمام عرصه های زندگی ام را در خود داشت و چهره اش شبیه خودم بود. 
سلام و عرض ادب امیدوارم که حال همه خوب باشه
دوستان عزیز بنده پسری هستم ۲۷ ساله، ولی شور و شوق اشتیاقی تو جوونی خودم ندیدم که بخوام از این جوونی استفاده کنم و خوش بگذرونم، چون واقعا فکر کردن به مشکلات این اجازه رو بهم نمیده.
بنده ۵ یا ۶ سال پیش از یکی از همکلاسی هام خوشم اومد ولی بهش نگفتم حتی خودش هم نفهمید و متوجه نشد، چون من آدمی نبودم برخلاف بعضی از پسرهای همسن و سال خودم دنبال دوستی و ... بودن باشم، من این کارها رو تو شخصیت خودم ندیدم  و معتق
من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادمبیا ای چشم روشن بین که خورشیدی عجب زادمز هر چاک گریبانم چراغی تازه می تابدکه در پیراهن خود آذرخش آسا درافتادمچو از هر ذره ی من آفتابی نو به چرخ آمدچه باک از آتش دوران که خواهد داد بر بادمتنم افتاده خونین زیر این آوار شب، امادری زین دخمه سوی خانه ی خورشید بگشادمالا ای صبح آزادی به یاد آور در آن شادیکزین شب های ناباور منت آواز می دادمدر آن دوری و بد حالی نبودم از رخت خالیبه دل می دیدمت وز جان سلامت می فرست
ترمِ فرد ب اندازه فرد بودنش دلنشین بود برام! 
اما مطمیئنم این یکی بهتره
حس میکنم دارم بزرگتر میشم و پخته تر و راضی ترم
راضیم از اینکه از اکیپی جدا شدم که متعلق به من نبود
اکیپی که وجه تشابه مون شاید بشه گفت هیییچی نبود، من دختر همه جایی رفتن نبودم..از اونا نبودم ک تا نیمه شب اهل چت باشم با هم کلاسی های پسرم اما اونا بودن.. 
از نظرشون من یه افراطی بودم ک خودمو محدود ب سنت کردم..
به قول میم.اب من از تنهایی رفته بودم سمتشون ونباید سرزنش کنم..
این ترم
به نام او
دبستانی که بودم، همیشه شاگرد اول کلاس و مدرسه بودم.دبستان که تمام شد و دنیا که بزرگتر شد و رقیبها که بیشتر شدند، دیگر من اول نبودم، آخر هم نبودم؛جایی بین رتبه های کلاس بالا و پایین میشدم.
♨️ آن دوران جزو تلخترین خاطرات تحصیلی ام است.چون جایگاهم مشخص نبوددلهره ی یک رتبه بالاتر و پایین تر مرا میکُشت و اضطراب یک صدم پایین و بالا امانم را می برید.
ادامه مطلب
میم گفت بهش فکر نکن اما من خیلی فکر و ذهنم درگیرش شدهدرگیر اینکه اگه یک سال قبل اون جسارت و نترس بودنم رو نداشتم ، اگه ادم اهل ریسکی نبودم الان هم اینجا و این نقطه از زندگیم نبودم و راه پیش روم انقدر قشنگ نبود شاید
و امروز چیکار کردم؟ در جواب به یک موقعیت جالب احتمالی ترسیدم.مردد شدم و با کوچکترین سیگنال منفی پا پس کشیدم
کجاست اون بخش جسور درونم؟چرا اینطوری شدم آخه
من باید این موقعیت رو تجربه کنم.باااید
اما فکر نمیکنم سراغ همین یکی برم.منتظر ب
 
 
زمان ما:-کلاس چندمی ؟ما: سوم راهنمایی!
- ینی کلاس نهمی ؟ ماشالله ماشالله!
این بین ما شروع می کردیم با خودمون شمردن که اول دوم سوم و الی آخر که ببینیم سوم راهنمایی میشه نهم یا نه ؟!
  
  
 الآن :ما:کلاس چندمی ؟
-کلاس هشتم!
ما: میشه چندم ؟ دوم راهنمایی ؟
 و ما این بین باز با خودمون میشمریم که اول دوم سوم و الی آخر که ببینیم هشتم میشه چندم!؟؟
  
 چرا خب :| هم اون موقع داستان داشتیم هم الآن -_- 
  
 + سوم دبیرستان و پیش دانشگاهی فاصله مدرسه تا خونه رو با
بسم الله الرحمن الرحیم
صدا میاد؟  آد؟ آد؟ آد؟
در این شب عزیز جا داره یادی بکنیم از دوستان و آشنایان و عزیزانی که از کوی امام، از راه دور و نزدیک، قدم رنجه فرمودند و مدتی هر چند کم در این مجلس بی ریا حضور به هم رسانده و یادگاری از خود به جا گذاشتند. البته والامقامانی بودند که کلا خاموش میزیستند و گمنام و دوستانی که هم اسمشون در ذهن شریف من عاصی!! نیامد یا عزیزانی که دفعات حضورشون یه حد نصاب نرسیده بوده بود. و این نکته هم حتما در پس ذهن داشته باشید
امروز به من نشان دادی سرچشمه ی تک تک نعمت های دلنشین زندگی من برکت حضور حسین است.حسین نانُ جانُ‌‌‌‌ رفیقُ پدر و مادر من بوده استُ منِ کور دل ندیده بودمش !حسین خندهُ اشکُ سر خوشیُ غمِ محترم من بوده استُ من نفهمیده بودمش!نوای محزونِ شبانه ی من از حنجرِ قرآن خوانِ حسین بلند می شده استُ گوش های من کر بودند از شنیدنش!آفریدگارِ حسینتو را شُکر؛حسین را آفریدی که من عاشق باشم!
.
.
بعد التحریر:
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستیکه هنوز من نبودم که تو د
دوستش داشتم... خیلی زیاد.
بیشترین دوست داشتنی که توی زندگیم تجربه کرده بودم... و براش تلاش کردم.
براش صدهزار بار گفتم که چقدر دوستش دارم و چقدر بودنش برام ارزشمنده. اینکه چقدر می خوام که توی لحظه هام باشه...
ولی خب... حسی نداشت دیگه.
 
این اولین باری بود که یه نفرو اینقدر می خواستم، اولین باری که اینقدر براش تلاش کردم و اولین باری که آخرشم نشد... خب حتما دلیلی داره.
همیشه دلیلی هست.
به یه دلیلی حتما صلاح نیست.(البته یکم هم فهمیدم چیه دلیلش... ولی خب. اگ
از سفر یزدِ تابستون‌م ننوشتم تا نتیجه‌ی کنکور بچه‌ها قطعی بشه. همین الآن به‌م خبر دادن که نتیجۀ نهاییِ تاثیر مدال‌شون رو پیامک کردن براشون. هوووف... واقعن این مدت یه قسمت بزرگی از ذهن‌م درگیر بود. خداروشکر همه‌شون چیزی رو که می‌خواستن قبول شدن. مکانیک و هوافضا و فیزیک و علوم‌کامیپوترِ شریف و پزشکیِ شهید بهشتی. همین الآن به دونه‌دونه‌شون زنگ زدم و تبریک گفتم و یه‌کم با هم گپ زدیم. جمع‌مون دوباره تا چند روزِ دیگه جمع می‌شه. مصطفا و
امروز به من نشان دادی سرچشمه ی تک تک نعمت های دلنشین زندگی من برکت حضور حسین است.حسین نانُ جانُ‌‌‌‌ رفیقُ پدر و مادر من بوده استُ منِ کور دل ندیده بودمش !حسین خندهُ اشکُ سر خوشیُ غمِ محترم من بوده استُ من نفهمیده بودمش!نوای محزونِ شبانه ی من از حنجرِ قرآن خوانِ حسین بلند می شده استُ گوش های من کر بودند از شنیدنش!آفریدگارِ حسینتو را شُکر؛حسین را آفریدی که من عاشق باشم!
.
.
بعد التحریر:
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستیکه هنوز من نبودم که تو د
می خوام یه غنچه باشم میون باغچه باشم
برگامو هی وابکنم،ببندم،وقتی که آفتاب می تابه بخندم
برم به مهمونی شاپرک ها،
قصه بگم برای کفشدوزک ها
(غنچه اسیر خاکه منتظرآفتابه وقتی که تشنه باشه،توآرزوی آبه)
 
می خوام یه ماهی باشم توآب آبی باشم
پیرهن سرخ پولکی بپوشم،ازآب پاک چشمه ها بنوشم
باله هامو،وابکنم ،ببندم شناکنم شادی کنم بخندم
(ماهی فقط توآبه،توحوض ورود ودریاست شایدکه ازصبح تاشب توفکردشت وصحراست)
 
می خوام یه بره باشم میون گلّه باشم
همیشه باشم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها