نتایج جستجو برای عبارت :

نگران خودم شدم

اضطراب کروناست یا بهم‌ریختگی هورمونی در زمان پریود یا هر دو نمی‌دانم؟ اما حالم خوش نیست. مرهمی نمی‌جویم، که می‌دانم صبر است که مرهم است و نه جز این. اما مدام با خودم تکرار می‌کنم: قرار است چه بلایی سرمان بیاید؟ نگران بابا و مامان و مادرجونم، نگران میم، نگران خودم و عین. تاب و تحملم کم شده. کاش کش نیاید، کاش چندسال بگذرد و همه باشیم...
کاش ...
من توان مصیبت دیدن ندارم. من پناهی ندارم، خدایی ندارم، مرهمی ندارم. من تنهایم و می‌ترسم.
به همه چیز مشکوکم...
به تمام آدم‌ها، به تمام حس‌های عاشقانه، به تمام خوشی‌ها، به تمام آسونی‌ها، به تمام روز‌ها، به تمام ساعت‌ها و دقیقه و ثانیه‌ها...
از همه چیز مأیوسم... 
از آد‌م‌ها، عاشقانه‌ها، خوشی‌ها، آسونی‌ها، روزها، ساعت‌ها و دقیقه‌ها و ثانیه‌ها...
برای همه چیز نگرانم... 
نگران آدم‌ها، نگران عشق، نگران خوشحالی، نگران آسایش، نگران روزها، نگران ساعت‌ها و دقیقه‌ها و ثانیه‌ها... 
تو گاهی برای‌ تمام شک‌ها، یأس‌ها و نگرانی‌هام ت
امروز نگرانتر از همیشه ,بهش پناه بردم که واسم استدلال کنه و بگه جنگی در راه نیست...  مثل همیشه خوب تحلیل میکنه... خیلی خوب.
 نگرانم ,نگران آینده ,نگران خانواده ام, پدرم مادرم برادرم و همسرم... نگران فرزند آینده ام... .
 
از خودم گله دارم ,باید  بیشتر تلاش کنم.
دوست دارم سریال the 100 رو ببینم چون خیلی ازش تعریف میکنن ولی وقتشو ندارم ، احساس میکنم معتاد به سرگرمی و خوشگذرونی و ایجاد احساس شادی کاذب در خودم شدم چون همش میخوام از زیر بار درس خوندن و کار کردن در برم و خیلی حالم گرفته ست وقتی فیلم نمیبینم و ... امروز شدیدا بهم فشار اومد که فولدر فیلمامو باز نکنم و یکیشونو پلی نکنم و اخر سرم به خودم وعده دادم که بعد افطار یه قسمت lucifer رو میبینم اما دو قسمتشو دیدم خیلی تو دیدن فیلم دست و دلباز شدم یه علت دیگه اش
اهنگ  hello از بانو Adele درحال پخشه ، به کاور اهنگ نگاه میکنم با یه فونت که چشمم رو گرفته نوشته " نگران باش ، حل نمیشه " اولش خوندم نگران نباش حل میشه ؛ بعدش خوندم نگران نباش حل نمیشه ؛ آخرین دفعه درست خوندم [نگران باش ، حل نمیشه ] حالا دارم فکر میکنم که چقدر خیلی وقت ها جای این جمله تو زندگیم خالی بوده ، چقدر باید این جمله رو با خودم تکرار میکردم و میگفتم نگران باش دختر ، نگران باش چون خیلی بده ، چون ممکنه حل نشه . خیلی خوبه تو بیست سالگی دارم درک میکن
امروز سحر خواب موندم و بدون سحری روزه گرفتم تموم روز از سر درد داشتم میمردم و ۴ساعت ظهر خوابیدم و همش روی پاور سیوینگ بودم! افطارمو با خامه نارنجکی(نون خامه ای) باز کردم :)) 
حس میکنم دارم استیبل میشم و به یک ثباتی از نظر شخصیتی دارم میرسم.به عبارتی دارم بزرگ میشم.دیگه نگران قضاوت های مردم نیستم! نگران حرف های مردم هم نیستم ،من اونقدر عاقل و بالغ شدم که بفهمم چی درسته و چی غلط،۲۰ و اندی سال دائم نگران حرف مردم بودم از الان به بعد میخوام برای دل خ
روی کاناپه روبروی تلویزیون دراز کشیده ام ...از حیاط خانه ی عمه صدای آب بازی و خنده ی بچه ها می آید ...
زنگ میزنم به حمید ...میگوید خانه ی عمه ام در میشیگان هستم و سلام پیرساند ...از گرما میپرسد و اینکه کی برمیگردیم ...
میگویم هوا خنک است ...باد می آید برگ درخت ها میرقصد تو ی باد و از رودخانه صدای جوش و خروش آب می آید ... احتمالا غروب برمیگردیم
راستش را بخواهی ... اینجا همه چیز خیلی مطلوب است ... خنکی هوا...درخاتن بلند ...رودخانه ...یک آسمان پاک آبی... صدای خنده ی
فردا مجبورم کمی دروغ بهم ببافم ...
امیدوارم اولین . آخرین دروغ های امسالم باشه :(
فردا رو مجبورم .... اگر نگم برای همیشه توبیخ میشم و یکی از نگران کننده ترین وضعیت رو دارم 
دلم به حال خودم میسوزه ... 
درستش میکنم 
همه چیو درستش میکنم انقدر میزون که یه روز میام و میگم تونستم ....
اره منم تونستم همه چیو درست کنم ... 
بالاخره تونستم ...
همه چیو برمیگردونم سرجاش ... همه چیو ... 
به خودم همین الان و همینجا قول میدم ...
خودمو میشکونم ... اما نمیزارم خراب بشه ...
درست
تصمیم گرفتم برای اولین بار از تصمیمم دفاع کنم. با اینکه خیلی میترسم.. با اینکه نمیدونم با چه واکنش هایی رو به رو میشم که حتی خودم رو براشون آماده کنم..مامان میگفت نیاز نیست نگران باشی. من میخوام ذهنت رو روی هدفت متمرکز کنی و دائم نگران نباشی که الان چی میشه؟ باید چی بگم و چیکار کنم؟ میگفت خودش واسطه میشه و از بابت اون نگران نباشم.در واقع خیلی از مامان ممنونم. توی همه شرایط زندگیم پشتم بوده و همه جانبه ازم حمایت کرده. هیچوقت نذاشته احساس تنهایی ک
دیروز صبح که قطعی حساب کرده بودم داستان رو به پایان هست به خودم گفتم فاطمه نترسی ها! هشت ماهی که گذشت رو ببین. تو برای تحمل دلتنگی خیلی جا داری؛ پس نگران نباش که دلتنگ بشی از رفتنش...
به خودم گفتم نترس و درست باش.
درست بودن همیشه انتخاب سخت تری هست و هر وقت میخوام درست باشم فکر میکنم تایید مامان رو دارم و این خوشحالم میکنه.
امشب مسئول بخشمون پیام داد که خدمه بخشمون کرونا مثبت اعلام شده و همه بیاید برای آزمایش و گرافی...
نمیدونم تهش چی میشه...اما خب قطعا این بیمارستان رفتنا اومدنا تهش میتونه همچین سوغاتی ای برامون داشته باش...
نگران خودم نیستم،نگران خانوادمم که نکنه به خاطر من آلوده شن...
به شخصه از مریضای مشکوک هم گرافی گرفتم این مدت...اما خب اینکه خدمه بخشمون درگیر شده،احتمال درگیر شدن هممون خیلی بالا میره...
نمیدونم تهش چی میشه...اما هرچی که هست الان نگرانم...
 
دوباره باتفعل حافظ دوباره فال خودم
دلم گرفته دوباره به سوز حال خودم
تو نقطه اوج غزل های سابقم بودی
چه کرده ای که شکستم خیال وبال خودم
چرا نمیشود حتی بدون تو خندید
چرا،چگونه،چه شد این سوال خودم
چرا نمی رسد این بهار بعد از تو
چرا نمیرود این خزان سال خودم
اگر ندهی پاسخی به جان خودت
که میروم به نیستی و بی خیال خودم
یکی بود یکی نبود
و شروع مشکلات از همان بودن بود
بودن یا نبودن مسأله ای نیست
مسأله در بودن است
وقتی بود بودی
مسأله ات چرا بودن است
چگونه بودن
و مشکلات ات شروع میشود با دیگر بود ها
نگران بی انصافی میشوی
نگران مظلوم واقع شدن
نگران دیده نشدن
نگران ندانستن
نگران نادان خوانده شدن
و اگر بودی مسلماً آزاد نخواهی بود
اگر بودی به ناچار باید حرکت کنی
و باید بسازی
و ساختن و ایجاد کردن بدون ساخته شدن و ایجاد شدن معنی ندارد
ذات نایافته از هستی بخش که تواند
من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم 
خودم اشکای خودمو پاک کردم 
خودم موهامو نوازش کردم 
خودم خودمو آروم کردم 
خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم 
خودم خودمو رها کردم 
خودم حال خودمو پرسیدم 
من خیلی وقتا خودم هوای خودمو داشتم 
بهترین دوست زندگیم فقط و فقط خودم بودم ....
یکی بود یکی نبود ، زیرِ گنبدِ کبود
اونکه عاشقش بودم ، اما عاشقم نبود
یکی بود که الآن نیست ، میدونم نگران نیست
اما من حالم بده ، توو قلبم ضربان نیست
رفتی و تنهایی یقمو گرفت
دنیا شاید ازت حقمو گرفت
نیستی و هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه
صفر ضربدر هر چی بشه بازم میشه صفر
نردبون بودم که واست پله شدم
حالا برگشتی میگی که ازت زلّه شدم
تقصیرِ منه پَر و بالت دادم
پریدن بلد نبودی خودم یادت دادم
یکی بود یکی نبود ، زیرِ گنبدِ کبود
اونکه عاشقش بودم ، اما عاشقم نبو
شاید یکی از دروغ های سیزده جذاب این باشد که هیچ آشغالی در طبیعت جا نموند هیچ درختی آسیب ندید هیچ آلودگی بصری پدیدار نشد. چرا به فکر طبیعت نباشیم چرا با طبیعت همچون پدر یا مادر یا فرزندمان برخورد نمی کنیم. باید گفت و گفت و گفت ایرادی ندارد اگر دیده نشویم مشکل آنجاست که نگران نباشیم. من نگران طبیعت و محیط زیست هستم و تنها با رعایت کردن بهداشت و نظافت اول از جانب خودم و دوم گفتن و بازگو کردن این مسائل سعی می کنم نا امید نشوم.
نا امید نشویم از فرهنگ
+بی خوابی شبانه ،بغض و خیسی چشمام،دل گرفته  الان ، منوکشوند به بهترین محل برای نوشتنه هام ، فکر میکردم این همه نبودن هام  احتمالا باعث شده فراموش بشم ، اما یه دونه کامنت از یه خواننده که بدون اسمِ  خوشحالم کرد که هنوزم کنار من هستن دوستان واقعی تر از واقع.
+مهمون ناخونده این روزا که نه فقط کشورم ایران ،بلکه یه دنیا را درگیر کرده  شده علت همه بد حالی ها و استرس ها و  هر حس ناخوشاینده  که سراغم  میاد اینروزا.
دلم  لَک زده واسه یه پیاده روی  تواو
من که مشغول خودم بودم و دنیای خودم
می نوشتم غزل از حسرت و رویای خودم
من که با یک بغل از شعر سپیدم هر شب
می نشستم تک و تنها لب دریای خودم
به غم انگیز ترین حالت یک مرد قسم
شاد بودم به خدا با خود تنهای خودم
من به مغرور ترین حالت ممکن شاید 
نوکر و بنده ی خود بودم و آقای خودم
ناگهان خنده ی تو ذهن مرا ریخت به هم
بعد من ماندم و این شوق تمنای خودم
من نمیخواستم این شعر به اینجا برسد
قفل و زنجیر زدم بر دل و بر پای خودم
من به دلخواه خودم حکم به مرگم دادم
خونم ا
میم گفت بهش فکر نکن اما من خیلی فکر و ذهنم درگیرش شدهدرگیر اینکه اگه یک سال قبل اون جسارت و نترس بودنم رو نداشتم ، اگه ادم اهل ریسکی نبودم الان هم اینجا و این نقطه از زندگیم نبودم و راه پیش روم انقدر قشنگ نبود شاید
و امروز چیکار کردم؟ در جواب به یک موقعیت جالب احتمالی ترسیدم.مردد شدم و با کوچکترین سیگنال منفی پا پس کشیدم
کجاست اون بخش جسور درونم؟چرا اینطوری شدم آخه
من باید این موقعیت رو تجربه کنم.باااید
اما فکر نمیکنم سراغ همین یکی برم.منتظر ب
یه سری شبا دنبال یه کوچه هایی میگشتم که سر صدایی نباشه ،سال به سال کسی ازش رد نشه،از نور و ماشین و.. خبری نباشه
تا خودم و خودم خلوت کنیم
اینقد خودم بزنه تو گوشه خودم و ،خودم بغض کنه و دلش بگیره و گریه کنه که خودم و خودم قهر کنیم
البته قهرم کردیم..
میدونی چن ماهه خودمو ندیدم؟ جدی جدی قهر کرد رفت..
صبا پا میشدیم باهم درد و دل میکردیم صب بخیر میگفتیم، شبا به بی کسی و تنهایی خودمون میخندیدیم و میشدیم همه کسه هم 
نمیدونم چرا رفت..کجا رفت.چرا تنهام گذاشت
خشی از فرمایشات رهبری درخصوص شهدای مرزی که در کتاب «مسافران خورشید» آورده شده است: شما در خانه نشستی و از مرز چه خبر دارید. شما پسرت، دخترت را می فرستید مدرسه، می آید، نگران نیستید. خودتان می روید محل کار، می آیید، نگران نیستید. می روید در پارک می نشینید نگران نیستید. می روید راهپیمایی می کنید نگران نیستید. نگران ناامنی نیستید. دارید زندگی می کنید با امنیت. چه خبر دارید آن کسی که در مرز ایستاده و جلوی دشمن را گرفته که وارد کشور نشود.

ادامه مطلب
غمگین م،مضطرب م،نگران م،گیج م،خسته م،امیدوارم،سرگردان م،میلی به حرف زدن ندارم،میلی به نوشتن ندارم،میلی به خواندن ندارم،شب را روز می کنم و روز را شب،انتظاری از هیچ کس ندارم،از همه کس توقع دارم،از خودم انتظار ندارم،از خودم متوقع هستم،از خودم راضی  نیستم....چند ماه...نه چند سال...آخرین کتابی که خواندم کیمیا گر بود و ادامه ندادمش....چرا؟....دست های م قهر کرده با بوی کتاب....هر کتابی را که شروع می کنم فقط چند صفحه می خوانم و بعد می گذارم کنار....می ترس
امروز، دست خودم را گرفتم، رفتیم به یک کافه ی قشنگ، یک میز، زیر شاخه های درختی فوق العاده انتخاب کردم، نشستم و ساعت ها غرق خواندن کتاب شدم، امروز خودم را به یک روز خاص دعوت کردم، به یک روز متفاوت! روزی که در آن، خودم در کنار خودم، بخاطر خودم و برای خودم زندگی میکنم! امروز خودم را به بستنی مورد علاقه ام دعوت کردم، برای خودم شاخه گلی خریدم و آن را به دختر بچه ی زیبایی که لبخند شیرینی بر لب داشت هدیه دادم، امروز در کنار خودم خوشحال بودم و زندگی را ب
چند وقتی بود ک دیگر یک لا لباس نداشت. لباس های فاخر میپوشید. ولی هنوز پا برهنه بود. به حرف دیگران توجهی نداشت ولی دیگرانی وجود نداشتند ک بخواهد مراعات حال کند. کلبه اش پس از طوفان خرابه ای بود و از دشت گلهای زرد کوچ کرده بود به پای کوهی. سنگ بر سنگ و آجر بر آجر ساخته بود و ذکر گفته بود. دیگر نگران فصل ها نبود. نبودِ درویش اتفاق غمگینی نبود و دلش برای تکه هاش بر روی تپه ماه تنگ نمیشد. در کتیبه اش ذکر مینوشت. روز و شب. شب و روز. از احوالات گذشته و اوصاف
باسمه تعالىقرآن کریم مىفرماید:عسى أن تکرهوا شیئا و هو خیر لکمچه بسا از چیزى خوشتان نمىآید ولى خیرتان در همان است.اگر از سختیها خوشتان نمىآید نگران نباشیدشاید خیرى عظیم در آن استاثر قطره هاى آب بر سنگ سخت، سکاکى را عالم ساخت
    یه دیالوگ طلایی هم سوسن خانم داشت واسه ی وقتی که یاس تازه می خواست وارد مقوله ی اردوی جهادی بشه. به این ترتیب که فرمودند:  "نگران این نیستم که خسته و اذیت بشی حین کار. من بیشتر نگران اینم که میری اردو، کرم می ریزی و بچه ها رو اذیت میکنی، بچه ها هم میگیرن کتکت میزنن."
جمعه ۱۷ آبان من برای اولین بار تو محیطی خارج از دانشگاه اجرا رفتم و انقدر بابتش ذوق دارم که هوای اطرافم داره می‌لرزه.به نظر من که اجرای بدی نبود و راضی بودم. خدا رو شکر روی ریتم آهنگ موندم و جلو و عقب نشد و وقت اضافه نیوردم. دوستامو نشونده بودم دو ردیف اول که هر بار سرمو میارم بالا چهره‌های آشنا ببینم و فکر کنم خوبه خوبه اینجا همون تالار هشت دانشگاهه. نگران نباش. و نگران نشدم :)یه قسمت‌هایی از نمایشنامه که حس میکردم برای خوانش مشکل داره رو درس
حدود هشت ساعت دیگه ورقه ها توزیع میشهو خوب من هم روی یکی ازون هفتصد هزار صندلی نشستم و منتظرم ببینم چی قراره پیش بیاد :)
راستش نه شور و ذوق دارم و نه استرس! خنثی م! آرامش احمقانه ای دارم.
فقط دوست دارم بگذره فردا
صد البته خوب
صد البته از سال گذشته ی خودم بهتر
امشب نسبت به چنین شبی قبل کنکور پارسالم ارامش و اعتماد به نفس بیشتری دارم.
شاید از نظر خیلی ها من یه سال درجا زده باشم !
اما فقط خودم و خودم میدونم که چقدرررر تغییر کردم !
خودم رو دوست دارم و ار
من و أین آرامشی که مهمون خونه ام شده انصافا چقدر غریبه ایم ، به طرز عجیبی ارومم و لبخند میزنم :)
من راه خودم رو میرم، هر اتفاقی که بیفته ناامید نخواهم شد، نتیجه من الان نیست و خدایی که به شدت کافی‌ست:)
ممنون از همه شما بابت این حس خوب و دعای خیرتو

پ.ن: سلطان نگران های دنیا فقط گلاب که با چشم نیمه باز میگه: رفتی و اومدی ؟؟
گوشی با خودم نبردم. برگشتم دیدم روی واتس اپ از امید پیام دارم. هر دو پیام رو حذف کرده بود. پرسیدم چی بوده؟ گفت موضوعی رو مطرح کردم بعد ترسیدم برنجی پیام رو حذف کردم. گفتم نگران نباش؛ برنجم هم از دلم درمیاری. گفت رنجیدن تو لایه ای از تجربه ی مرگ منه.
تک‌تکِ سلول‌های بدنم تمنای نوشتن دارند، اما دستم به نوشتن نمی‌رود. سال‌هاست که می‌خواهم داستان بنویسم، ولی هیچ‌وقت عملی نشده است. حتی به‌طورِ جدی هم برایش تلاش نکرده‌ام تاکنون. بهانه پشتِ بهانه. دوباره احساسِ می‌کنم کلمات و نوشته‌هایم بی‌مایه شده‌اند، که موضوعِ نگران‌کننده‌ای‌ست. من هیچ‌وقت یاد نگرفتم که به اندازۀ کافی مغرور باشم و به خودم احترام بگذارم و برای بودن‌ام ارزش قائل باشم، و می‌دانم اگر همچنان پیش بروم، حتی بازنده
بچه ها
 
long story short
 
من نگران دوستمم.
 
دوستم اینجا رو میخونه و خودشم میدونه که الان دارم درباره اون صحبت میکنم.
 
من دو تا مریضی دارم و دارم باهاشون واقعنی میجنگم. یعنی حال خودمم خیلی خوش نیست.
 
ولی آدمم. و احساس دارم و عاطفه دارم و نمیخوامم اینها رو تو خودم بکشم.
 
نگران دوستمم.
 
دوستم هم لاغر شده (درسته که ریشش و سیبیلش رو زده) هم خیلیییییییی پیر شده.
 
شبیه پنجاه ساله ها شده.
 
هم رنگ و روش پریده.
 
انگار بیست تا بچه شو فرستاده دانشگاه.
اینقدر پ
فکر  میکنم چی بگم واسه برطرف شدن نگرانیش،وقتی میپرسم خوبی  درجواب  بهم میگه آره ولی...
ولی میدونم خوب نیست  و من نگرانشم ،نگران خودش ، نگران سلامتی مادرش .
بهش میگم نذر ۴۰ روزه دعای توسل برمیدارم ،بهم میگه  ممنون که هستی .
+میشه واسه یه مادر که  قلب مهربونش  اینروزا  یکم ناخوشِ دعا کنید؟
 
+یادداشت شماره۴۴
گاهی که حرفای عروس خانوما رو اینطرف اونطرف میخونم، به این فکر میکنم که خداروشکر من عروس نیستم میترسم منم تو ذهن و زندگیم از آدما مهربونی که ممکنه اشتباه کنن مثل همه، هیولاهایی بسازم که در واقع اون هیولا درون خودم که نمیذاره بقیه رو درست ببینم
پس مدیریت کجا باید اعمال بشه؟
زندگی چیه؟
 
حالا که با خودم کنار اومدم ، حالا که دارم خودم رو اروم میکنم ، حالا که می خوام خودم باشم و برم دنبال زندگی خودم و تنها برای خودم بجنگم ، چرا نمیذارین؟؟ به خدا که نمیتونین منو درک کنین چرا اصرار میکنین!؟ چرا اذیتم میکنین!؟ خدایا میبینی منو؟؟
سلام دوستان.
صبح آخر هفته تون بخیر.
اومدم بگم من حالم خوبه نگران نباشین.مهمونی یکشنبه و اومدن غزاله هم به خوبی برگزار شد.
امروز میخواستم بنویسم اما از دیشب یکساعت و نیم خوابیدم فقط.
سرم درد میکنه و چشمام باز نمیمونه اصلا...ببخشید.
فقط اومدم خبر بدم که نگران نمونین.انشاالله شنبه یه پست طولانی از انچه که گذشت این هفته مینویسم.
معمولا دوست دارم شبها موقع خواب بچسبم ب یکی یکیو بغل کنم و بخابم یکی ک حداقلش حالم ازش بهم نخوره. دیشب خسته بدون شام بدون بغل خوابیدم
خواب دیدم یه خونه ای دارم و با دخترک هستیم که مامانم میاد انگار مهمونی. ولی بد موقعی میاد. قرار بود تو بیای خونمون. مامانم دخترک را میبره حمام و وقتی حمام بودن تو میرسی. نگرانم ک نکنه کسی ببینه همش نگران همش نگران همش نگران فقط فرصت میکنم ببوسمت و میگم برو. میری و مامانم از حمام میاد بیرون بهم میگه حس میکردم اون م
خوشحالم از اینکه خانواده ام اونقدرى به من مطمئن هستند که بابت انتخاب هام از من سوال وجواب نمیکنند و نگران این نیستند که خطاى غیر قابل جبرانى بکنم. نه اینکه مطمئن باشند دخترشون هیچ اشتباهى نمیکنه.. شاید چون فکر میکنند که اگر راهى رو اشتباه بره میتونه، برمیگرده و از نو شروع کردن نمیترسه.. چون شکستن، از نو شروع کردن، دوباره ساختنم و تلاشم براى قوى بودن رو دیدند..اما بعضى وقت دلم میخواد نگران تصمیم هام باشند و اینقدر همه چیز رو بر عهمده ى خودم نذا
دسیسه چیدم که پذیرش درمانگاه ادب بشه! دسیسه‌چین که نیستم، تمام دیشب و امروز ضربانم بالا بود. فشارمو گرفتم، 130/80 بود. هر چی نفس عمیق می‌کشیدم هم فایده نداشت، تپش قلبم رو حس می‌کردم. کورتیزول لامصب بی‌وقفه جولان می‌داد. نگران خودمم. نگران اینکه همین روزها از استرس‌های الکی که زیادی گنده میشن سکته کنم نه، بلکه نگران اینم که در راه انتقام، هیچ پایمردی از خودم نشون نمیدم. حقم رو بخورن، بی‌احترامی کنن، ناراحتم کنن، اگه با یکی دو بار گفتگوی مسا
کف دست و پاهام واقعا داره میسوزه و بقیه تنم هیچی جون نداره، خوابم میاد ولی هر چی میخوابم بازم خوابم میاد. بغض دارم خیلی زیاد، احساس ناپایداری میکنم، دلم شور میزنه و شور میزنه و نگران امتحانم هم هستم که براش خوب نخوندم. ولی شاید باید دست از سرزنش خودم بردارم. با این وضعی که داشتم نمیشد هم کار خاصی کرد :(
همیشه آرزوم بیشتر از خوشبختی خودم خوشبختی تو بود
همیشه نگران تو بودم بیشتر از خودم گاهی
از ته دل میخوام خوب باشه حالت، فقط نمیدونم چرا بغض لعنتیم ول کن نیست
توی یک شوک ام شاید هنوز باور نمیکنم داری عروس میشی بلاخره، نمیدونم باید نگران این باشم که ازم دور بشی یا نه ولی زیاد نگران این نیستم
نگرانم نتونی کنارش احساس خوشبختی کنی ولی دلم هم روشنه که میکنی
ضد و نقیض توی وجودم زیاده که همش باهم شده همین بغض
فقط ، فقط ، فقط کاش خوشبخت باشی
میدونم هیچ
منو باور نداره. مدام میگه اینو ول کن برو سراغ چیز دیگه . برو زبانهارو ادامه بده یا اصلا برو دانشگاه زبان فرانسه. هیم میگم برام مهم نیست زبانو میتونم ادامه بدم خودم و دلم میخواد فلسفه بخونم و برم دانشگاه نه رشته های دیگه ای. من اینو انتخاب کردمو دوست دارم. نباید ناامیدش کنم. باید ثابت کنم که میتونم از پسش بر بیام. این که منو باور کنن که به چیزی که دوست دارم می رسم. فقط کاش بتونم. فقط کاش انجامش بدم. فقط کاش تا آخر راهو تلاش کنمو برم. اینجوری که میش
 گفتند دعا کنی می آید 
گفتم آنکه با دعایی بیاید به نفرینی  می رود 
 گفتمش خواستی بیایی با دعا نیا با دلت بیا ...
یا اصلا 
 بیا تمامش کنیم 
  همه چیز را که نه من سر راه تو باشم  و
    و نه تو مجبور به ماندن ...
   نگران نباش  قول  می دهم کسی جای تو را نمیگیرد ...
    اما تو فراموشم کن 
    بخند 
   تو که مقصر نبودی من این بازی را شروع کردم خودم هم تمامش می کنم  
    می دانی اصلا چیست ؟   گاهی نرسیدن زیبا ترین  پایان یک عاشقانه است  
    پس بیا به هم نرسیم ...
میگن زمان که بگذرد درد آرام میشود 
چرا زمان درد مرا عمیق تر میکند خب
تمام روز سعی میکنم 
خودم را از دنیای گیج و منگ‌ درونم
 بکشم بیرون 
بیایم وسط حالِ زندگی 
هی حواسم باشد غرق هپروت خودم نشوم 
ولی از دستم در میروم 
باز برمیگردم‌ در بهت خودم 
تا به خودم می آیم دستی به صورتم میکشم
خیس است ...
دفعه بعد باید حواسم را بیشتر جمع خودم کنم 
 
عجیبه.نمی‌دونم چرا این روزا انقدر نگران همه‌چیزم. نمی‌دونم چی باعث می‌شه اینقدر ناآروم و بی‌قرار باشم.برای خودم نگرانم. برای خیلی از دیگران هم. احساس بی‌ثباتی نسبت به آینده دارم. احساس گناه نسبت به گذشته.چرا اینقدر این دو تا رو می‌نویسم؟ حس ترس از آینده و حس گناه از گذشته... واقعا اگه منطقی نگاه کنیم من نه اونقدر گناه‌کارم و نه اونقدر ناآگاه از آینده. پس چی باعث می‌شه اینقدر نگران باشم؟
فکر می‌کنم مثل کسی‌ شدم که روی یه پل چوبی راه می‌‌
 تو کل زندگیم هیچ چیزم دقیقا  برای خودم نیست ...
هیچ چیز
حتی گاها احساس میکنم من خودمم برای خودم نیستم ...
نمیدونم در آینده یعنی روزی میاد که ببینم تمام من برای خودمه!!
نمیدونم ...
من تنها چیزی ک دلم میخواد اینه ک رها و ازاد باشم ...
خودم برای خودم باشم ... همین
این روزا دارم عمیق تر به خودم فکر میکنم 
الانی که ۶ماه از تولدم گذشته؛
.من کلا به فکر کردن مشکل دارم زیاد که فک میکنم مغزم هنگ میکنه وعملا جای راه حل بیشتر گم‌میشم و کلافه...
بماند
به این فکر میکنم چطور باید دست ازسرعالی بودن بردارم ،چجوری بیخیال گرفتن تصمیمای بی عیب بشم ،چیکار کنم انتظاراتم‌از خودم کم بشه!!!
تو حال زندگی کنم و دست ازسرگذشته بردارم
متاسفانه یا خوشبختانه من تو گذشته ام زندگی میکنم‍♀️
حالا ۶ماه وقت هست تا قبل فوت شمع تولدم از
شاید فردا برای خودم یک دسته گل بخرم ، با کاور کاهی و نوشته های ریز و درشت انگلیسی یا نه شاید هم شعر فارسی ، همان هایی که نخ های کنفی دارن از همانی که دوستش دارم و هیچکس نمی داند ، اری خودم برای خودم،چه اهمیتی دارد که کسی به من نه گل هدیه میدهد و نه کادویی ،انگار فراموش کرده بودم من هنوز خودم را دارم، اگر به همین زودی خودم را پیدا نکنم و قرار ملاقات نگذارم خواهم مرد......
‌این روزها همه ما نگران شیوع ویروس کرونا هستیم. حق هم داریم، نگران سلامتی خودمان و اطرافیانمان هستیم و می‌خواهیم هر طور شده پیشگیری‌ها و اقدامات لازم را انجام دهیم. اما آیا حواسمان به کودکان و نوجوان‌هایمان هست؟! حواسمان هست که این فضای مضطرب و نگران، چه تاثیری بر امنیت روانی آنها دارد؟
ادامه مطلب
سلام  دوستان 
من  27 سالمه  و مجردم، واقعیتش  من برعکس خیلی از دخترانی که تا به این سن ازدواج نکردن اصلا نگران مجرد بودنم نیستم، چون برای خودم همیشه معیار هایی داشتم که برام خیلی با ارزش هستن و بدون اون ها ازدواج کردن برام خیلی سخت تر از مجرد موندن میشه.
با این که خیلی از اطرافیان و حتی خودم میدونم که شاید بعضی از معیار هام سختگیرانه باشه اما خب یک چیزی رو خوب میدونم و بهش اعتقاد دارم، ازدواج  و زندگی کردن یا یک شخصی دیگه سخته، یعنی کلا سازگا
عجیبه.نمی‌دونم چرا این روزا انقدر نگران همه‌چیزم. نمی‌دونم چی باعث می‌شه اینقدر ناآروم و بی‌قرار باشم. (آهان به خاطر فلان چیز؟ بی تاثیر نیس ولی خب that may not be all the thing)برای خودم نگرانم. برای خیلی از دیگران هم. احساس بی‌ثباتی نسبت به آینده دارم. احساس گناه نسبت به گذشته.چرا اینقدر این دو تا رو می‌نویسم؟ حس ترس از آینده و حس گناه از گذشته... واقعا اگه منطقی نگاه کنیم من نه اونقدر گناه‌کارم و نه اونقدر ناآگاه از آینده. پس چی باعث می‌شه اینقدر نگر
چرا باید ده هزار دفعه به خاطر اتفاقی که نیفتاده است به خودم آسیب بزنم؟
تمام هنر زندگی این است که من از گذشته آموخته و آن را خاک کرده باشم و متوجه آینده باشم اما نگرانش نباشم و در حال زندگی کنم، تنها چیزی که ما داریم این " حال " است
بعضی ها فکر میکنند زندگی در لحظه مساوی است با لذت در لحظه است . در لحظه زندگی باید کرد نه اینکه در لحظه لذت برد . چون آن موقع همه کارهای بد را به خاطر لذتش می کنیم و بعد آسیب اش را می بینیم
چون امروز مساوی با فرداست پس زن
مراقب خودتون باشین. قضیه کرونا جدی شده. مثل سین نشین که از یه بی فکری این اتفاق براش افتاد.به قول یه بنده خدایی "هعی".نگران سین نباشین، اون خوب میشه; نگران خودتون باشین¤¤¤ جنگ بیولوژیکی حقیقت داره. کلی دلیل و مدرک هم هست (که اگر عمری باقی بود شواهد رو رو میکنم) ¤¤¤اگر به هر دلیلی سین جزو اون دو درصد شد،(سین دو درصدی) شما #انتقام_سین رو بگیرین+سین عاشق پایان باز هست; پس: ¤¤¤ صبحتان بخیر، ظهرتان بخیر، و اگر ندیدمتان شبتان هم بخیر¤¤¤
آرزوی مرگ میکنم ... 
 
 
 
چه روزهای تلخی میگذرونم.... از سیاهی دور چشمانم...و زرد بودن رنگم... جسمی که تحلیل میره ,نگران نیستم...  قلبم ,روحم و روانم و احساس بی کسی و تنهایی شدید که وجودم رو در هم کوبیده و لحظه ای راحتم نمیگذاره... 
 
دلم میخواد دنیا تموم بشه و هیچ وقت وجود نداشته باشم... 
دیگه حتی نگران نتیجه ی کنکور هم نیستم ,چه اهمیتی داره وقتی که حتی ذره ای امید به ادامه ی زندگی ندارم.... .
 
آرزوی مرگ میکنم ... 

چه روزهای تلخی میگذرونم.... از سیاهی دور چشمانم...و زرد بودن رنگم... جسمی که تحلیل میره ,نگران نیستم...  قلبم ,روحم و روانم و احساس بی کسی و تنهایی شدید که وجودم رو در هم کوبیده و لحظه ای راحتم نمیگذاره... 
دلم میخواد دنیا تموم بشه و هیچ وقت وجود نداشته باشم... 
دیگه حتی نگران نتیجه ی کنکور هم نیستم ,چه اهمیتی داره وقتی که حتی ذره ای امید به ادامه ی زندگی ندارم.... .
روزی می‌آید که تو دیگر نیستی
و صدای تو را باد خواهد برد
یاد تو خنجری‌ست که روحم را می‌درَد
و همان دم کلاغی از سرْشاخه‌‌ٔ لختِ درخت می‌پرد
بین خودمان باشد، آن روز آمده
تو نیستی و فصل ها با شتابی بی‌شرمانه از هم سبقت می‌گیرند
و من نگران چال روی گونه‌ات هستم،
نگران گُلی که آخرین بار تویش کاشته بودم
عزیزِ دردانه
از وقتی که نیستی خرمالوی کال چنان حلاوتی دارد که انار می‌خوش، شوکرانی بیش نیست
این روزها گنجشک‌ها هم شانه‌هایم را پس می‌زنند
ت
در صفحه وبلاگهای بروز شده ، کمی کنجکاو شدم و همه چهل وبلاگ آخر آپدیت شده همزمان با وبلاگ خودم رو بازدید کردم.  بیشتر آنها وبلاگهایی برای ساپورت سایتهای دیگر هستند و نه بلاگرهایی که برای خودشان می نویسند. کمتر از ده تا واقعا وبلاگ بودند با نویسنده های حقیقی و بقیه یا ربات هستند یا کارمند جایی که می نویسند تا به آن جا لینک کنند. اگر بخواهم طبق محتوا و ارزش گذاری خودم بگویم دقیقا پنج وبلاگ در بین چهل وبلاگ.
البته در مدت بررسی هم دایم ارور 504 میداد
چون خسته ام. چون رو پله برقی مدام آرنجم رو میذارم رو دسته هاش و پشت دستمو رو پیشونیم. چون خیلی وقته حتی تو سررسیدمم ننوشتم! چون خسته ام. انقدری که مثل قدیما نمیرم بشمرم ببینم چند روز میگذره که تو سررسید چیزی ننوشتم. 
راستشو بگم؟ چون ترسیده ام. دارم نگران خودم میشم. به بدنم نگاه میکنم و باورم نمیشه این همه چاق شدم! راستشو بگم؟ برگشتم چون ترسیدم!
به تصویر زمینه گوشیم نگاه میکنم. خیلی خوب افتادم تو اون عکس! دماغم قلمی و سمت چپش اون چال ریز لپم. 
 دلم
فعلا که پیشولیم وهستیم^^ولی اگه یهو دیدن فیل شدم اصلن نگران نشین^^بیایین تو این بلاگ اونوقت می بینین که هنوز پیشولم^^
خوب ابتدا نام این عکسو به انگلیسی می نویسین^^
و سپس یه خطه تیره بزارین-اینجوریو نام این عکسو بنویسین^^
بله می دونم نفهمیدین جریان چیه پس خودم براتون می نویسمش که راحت شین^^
pishul-chimmy.blog.ir
چرا من احمق با وجود اینکه چندین بار بهشون اعتماد کردم و دهنم سرویس شد باز حماقت کردم و بهشون اعتماد کردم.
جرا وقتی که چند صد بار امتحانشون رو پس دادن باز من بهشون فرصت دادم ؟ چرا باز خودم رو انداختم توی گردابی که هزاران بار سر نفهمی خودم و اعتماد خودم را انداخته بودم . چرا من احمق باز بهشون اعتماد کردم و به حرفشون گوش دادم .
لاشیا قبل از اینکه خرشون دم پله عزیزم قربونت برم تو هم یکی از مایی به محض اینکه خره رد شد .....
یه روز خودم رو می‌کشم . قول مید
خطر کرونا ویروس برای من و مصطفی جدی نبود و نبود تا دیشب که از بیمارستان بقیه الله الاعظم برگشت. اونجا رفته بود که همراه بقیه دوستانِ جهادیش، پارکینگ بیمارستان رو تبدیل به بخش نگهداری از بیمارانِ در حال نقاهت کنند. چیزایی می گفت و تعریف می کرد که واقعا نگران کننده بود. مصطفایی که توی این مدت خودش با بی خیالی یکی دوبار رفته بود قم و یک بار هم مشهد، حالا نگران بود و همین من رو نگران کرد ولی زود آروم شدم. و ما تسقط من ورقه الا یعلمها و لا حبه فی ظلما
ناشناخته(باکی نباشد) 
قال الصادق علیه السلام:
إنْ قَدَرْتُم أنْ لا تُعْرَفوا فافْعَلوا، وما علَیکَ إنْ لَم یُثْنِ علَیکَ النّاسُ ؟! وما علَیکَ أنْ تکونَ مَذْموما عِندَ النّاسُ؟! إذا کنتَ عِندَ اللّه ِ مَحْمودا ...؟!
اگر توانستید ناشناخته بمانید، چنین کنید؛ 
وقتى نزد خدا ستوده باشى نگران نباش که مردم ستایشت نکنند و نگران نباش که در نظرشان نکوهیده باشی!
- بحار الأنوار: ۷۳/۱۲۱/۱۱۰
#ابراهیم رفیعی هم اکنون فردی ۲۶ ساله می باشم که به تمام آرزوهایم که دوست داشتم و امیدوار بودم برسم نرسیدم همش تقصیر نداشتن سرمایه هست واسه ما دیگه هیچ کس وجود نداره ضامنمون بشه من دوست دارم خودم اوستای خودم باشم کسی نتونه بهم دستور بده و کار غلط رو به من یاد بده یا‌ بخواد چیزی که دلش میخاد از من بسازه من دوست دارم اون چیزی که هستم و مطمئنم میشم رو از خودم بسازم البته اینا همش فکره خودمه من الان واقعا خودم واسه خودم کار میکنم یعنی خودم اوستا و
نمیدونم چی میخام تو زندگی
یه زمان نه چندان دوری خیلی نگران بودم نگران خیلی چیزا ولی نمیدونم چرا عادی شد همه چی برام
نمیدونم چرا الان اون هدفا برام پوچن
.
.
.
گفتی چیزی از رفاقت سرم نمیشه
نمیدونم چی بگم حتی تقریبا مطمئنم که نمیخونی این پستو اصن و یادت رفته اینجا رو رفیق!
ولی کاش میشد باهم بیشتر حرف میزدیم تا بفهمم واقعا چیزی سرم میشه یا نه.
اینجا کسی هست که نیست!
یک‌شنبه رفتم استخر پیرمردها، با اینکه من هم دیگر سن کمی ندارم ولی متوسط سنی استخر را کلی پایین آورده بودم. استخرش عمق کمی داشت و برای آب‌درمانی مناسب بود. اگر می‌خواستم کرال پشت شنا کنم نگران غرق شدنم نبودم، نگران این موضوع هستم، معالن به خودم زیاد فکر نمی‌کنم، نگران کسی هستم که قرار است خوشبختش کنم. لابد اگر بود می‌گفت عزیزم لطفا کرال پشت شنا نکن. پیرمردی داخل جکوزی داشت فین می‌کرد و با هر فینش یک نگاهی هم به من می‌انداخت که ببیند از ای
   اگر به همین سادگی است؛ اگر این طور خوشحال ترید؛ اگر تمام مشکلات تان با همین کوتاه شدن شلوارها و افتادن _تصادفی_ روسری هایتان حل می شود؛ گله ای نیست. ما یقه ی چشم هایمان را محکم تر می بندیم.
   مگر بازی نیست؟ ما هم بازی! ما چشم می گذاریم... ما تا هر وقت که شما بگویید و بخواهید چشم می گذاریم اما...
   اما خدا را! جایی نروید که نشود پیدایتان کرد... خدا را! گم نشوید. این بازی ارزشش را ندارد. اصلا بیایید برگردیم. بیایید دیگر بازی نکنیم...برنده شما! 
بیایی
گاهی دست خودم را می گیرم، میبرم یک گوشه، برای خودم دلسوزی میکنم، گاهی پای درد و دل هایم می نشینم، اشک میریزم، خودم را بغل میکنم،شانه هایم را نوازش میکنم، اشک هایم را پاک میکنم، گاهی قربان صدقه خودم میروم، خودم را برای خودم لوس میکنم، ناز خودم را میکشم، آخر تمام این ها، بلند میشوم و به زندگی ام ادامه میدهم، میدانی سخت است، میدانی باور کن مشکل است، گاهی دلم برای خودم میسوزد، اما بلند میشوم، دوباره و دوباره بلند میشوم، من بیماری ام را پذیرفته
تجربه همیشه بهم نشون داده که زمان ک بگذره خیلی چیزا حل میشه. خیلی چیزا اهمیتشونو از دست میدن و دیگه یه ذره هم ذهنت رو مشغول نمیکنن. الانم همینه. بجای اینکه بخاطر یه موضوعی بال و پر بزنم و نگران باشم و  عصبانی بشم و فکر کنم و سعی کنم هی ب خودم بگم آدم باش، عاقل باش.. بجای اینا بزارم وقت بگذره و آدما چهره ی واقعیشونو بهم نشون بدن. بزارم دوره ی درمانش تموم بشه و به طبقه ی خاطرات منتقل بشه و خلاص:)
‏نگران جنگ شدید؟ یکم دیر نگران شدید! جنگ مدتهاست که هست فقط به لطف قاسم سلیمانی ها ما در وسطش نبودیم و نهایتا یک شمه ی اقتصادی از آن این اواخر به ما رسید. خب بله نگران جنگ هستم.اما با تمام وجود ممنونم از مردی که نگذاشت تا این لحظه زندگی من وسط جنگ برود!پ.ن 1: به چرندیات سخیف یک عده گوش ندید که اگه ناراحت ابان ماه بودید / نبودید دیگر ناراحت امروز نباشید/باشید... زر مفت است! هر ایرانی باید برای فقدان این سردار معتدل ِ وظیفه شناسی که حد و حدود خود را
امروزم گذشت. با موفقیت. خیلی نگران کلاسام بودم و با حال بد هم رفتم سر کار‌ ولی همه چیز خوب پیش رفت و مشکلات حل شد. خدا رو شکر. راستی چرا بعضی از بچه‌ها اینجورین؟ خیلی از شاگردام وقتی منو می‌بینن با ذوق میان سمتم و سلام می‌کنن، ولی یه سری هم هستن که حتی وقتی باهام چشم تو چشم میشن هم سلام نمی‌کنن. خیلی عجیبه برام. من خودم حتی وقتی از معلمی بدم میومد به خاطر احترام، بهش سلامو دیگه می‌کردم. ولی راست راستش باورم نمیشه شاگردی از من بدش بیاد:)) که خیل
سلام
دارم به خودم ایمان میارم که روانشناس خوبی هستم حداقل برای خودم.
من یه اعتقاد عجیبی دارم اونهم این هست که هرکس میتونه برای خودش بهترین دکتر باشه در زمینه جسمی و روحی و ....
دلیلم این هست که هیچکس بهتر از خودمون ما رو نمیشناسه.
مثلا همین مدت که وضع روحیم افتضاح بود، دارم سعی می کنم حال خودم را بهبود بدم و کمی هم موفق بودم. البته اشاره کنم هنوز حالم خوب نیست ولی پیشرفت خوبی داشتم. درواقع امید را در بعضی از مسایل خاص از زندگیم حذف کردم ولی در کل
وقتی دلشوره میگیرم معمولا چند تا دلیل با هم رو سر دلم آوار میشن
الان خیلییییییییییییی زیاد نگران بنیامین هستم تو این شرایط میاد ایران ، اعتراف می کنم من بهش جو دادم بیاد و گفتم دیگه بسه دوری
ولی وقتی اوضاع به این شدت داغون شد راضی به اومدنش نبودم هر چند بی نهایت خوشحالم ولی بی نهایت می ترسم
از جنگ می ترسم
از اینکه اتفاقی براش بیفته و تو فرودگاه بهش گیر بدن ...
کلا تا وقتی من بخوام کاری انجام بدم دنیا علیه من وای میسته متنفرم از این اوضاعی که پ
امروز شنبه است. بیست و هشتم اردی بهشت 98. گمانم دوازدهمین روز از رمضان. آن چه که پوشیده نیست این است که حال خوبی ندارم. روح آرامی ندارم. وضع مطلوبی ندارم ... چرایش را نمی دانم. از هیچ چیز، مطلقا از هیچ چیز ِ خودم راضی نیستم. احساس می کنم برای هیچ چیز زندگی ام تلاش نکرده ام. بد جور با خودم وارد جنگ شده ام . زیان این جنگ هم بر هیچ کس مترتب نیست الا خودم .... 
باید تمام کنم. 
باید شروع کنم.

تمام نوشته های 96 و 97 را برداشتم. این جا گزارش ِ حال و روز خودم را به
فروردین ماه که به طور جدی شروع کردم به درس خوندن حتی به خودم اجازه ی فکر کردن در مورد روزی یازده ساعت خوندن رو نمیدادم...فکر میکردم نشدنیه...یادمه وقتی برای اولین بار به دوازده ساعت رسیدم از خستگی درحال مرگ بودم و تا مدتی هم نتونستم دوباره تکرارش کنم...اولین باری که سیزده ساعت خوندم?از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم و حتی عکس کرنومترم رو به عنوان رکورد توی گوشیم نگه داشتم...حالا رسیدم به سیزده و نیم ساعت...به راحتی...بدون خستگی و حس متلاشی شدن...طو
ساره جانم 
امروز پیغام تو را دریافت کردم 
امروز بی قراری هایت بی تابی هایت به دستم رسید 
امروز پای به پای تو بی انکه بدانی رنج کشیدم و درد کشیدم و زجر کشیدم 
امروز نمیدانم در گذشته ی خودم غرق شدم یا حال و احوال تو اما زندگی ساکن ساکن بود و تو یک تصویر ثابت شده بودی گوشه ی زندگیم 
امروز با تمام وجودم میدیدم که در باتلاق گیر افتاده ی اما برای نجاتت هیچ کاری از دستم ساخته نبود 
جز دعا دعا کردن جز اینکه امیدم به این باشد که خودت گلیمت را از این باتل
چقدر این اهنگ قشنگه
دریافت
پر از حس امید و عشق و اعتماد به خدا بود ...
برای خودم تجویز کردم روزی بیست بار این اهنگ و بشنوم
انقدر عاشقِ تو هستم که خودم و دست خودت بسپارم
حال من باید از این بهتر شه من به این معجزه ایمان دارم...
توی تاریک ترین روزامم من و هر گوشه دنیا دیدی...
من برم تو اوج آتیشم مطمئنم تو نجاتم میدی
نگران منی... 
حالت و از چشمات میخونم
نگرانم نباش
#حال_من_خوب_میشه_میدونم
#معجزه
برای شادی روح #بهنام_صفوی عزیز فاتحه ای نثار کنیم
پ ن:چطور می
گذشته من بخشی از وجود و هویت من هست و من نباید اونو طرد کنم. معنای رشد همین هست و یک پله بالاتر رفتن به معنای انکار و طرد پله های پایین تر نیست.
پذیرش و قبول گذشته، حس بهتری بهم میده تا طرد کردن اون. وقتی گذشته خودم رو طرد می کنم از خودم بیزار میشم. پس گذشته خودم رو هر چه هست می پذیرم و در کنار خودم نگه میدارم.
مثلا دیگه از هیچ کس ننویسم و احساساتم رو خاک کنم و بی توجه بهشون باشم.
شاید یه نوعی از مبارزه باشه.مبارزه با هر چیزی!
یا مثلا دیگه با زبونم از پشت به دندون هام فشار نیارم
یا بیخیال باشم نسبت به درد توی استخون هام
یا اینکه کالباس توی ساندویچ هامو درنیارم!
یا بیشتر درگیر زندگی خودم بشم.غرق بشم توی خودم.
بیشتر دنیای خودمو دوست داشته باشم و بیشتر برای خودم باشم.
یا بیشتر برای "خودم" وقت بذارم این دفعه.
 
همه چیزش مث حالت های معمول سرماخوردگیمه، الا این سوزش ریه که امروز تبدیل شده به درد سینه.
و اینکه من هیچ وقت سابقه مشکل ریوی تو بیماری هام نداشتم. حتی توی بیماری سخت چند ماه پیش که یه ماه زمین گیرم کرد.
اما چون باید برم بیمارستان و اونجا نداشته باشی هم میگیری، فعلا صبر میکنم ببینم اوضاع بدتر میشه یا نه.
برای خودم نگران نیستم، برای بقیه افرادی که ممکنه داشته باشن و معلوم نیست کی از کی حتی شاید گرفته باشه نگرانم. چون همه گروه پرخطرن و ریه ها و س
 
همه چیزش مث حالت های معمول سرماخوردگیمه، الا این سوزش ریه که امروز تبدیل شده به درد سینه.
و اینکه من هیچ وقت سابقه مشکل ریوی تو بیماری هام نداشتم. حتی توی بیماری سخت چند ماه پیش که یه ماه زمین گیرم کرد.
اما چون باید برم بیمارستان و اونجا نداشته باشی هم میگیری، فعلا صبر میکنم ببینم اوضاع بدتر میشه یا نه.
برای خودم نگران نیستم، برای بقیه افرادی که ممکنه داشته باشن و معلوم نیست کی از کی حتی شاید گرفته باشه نگرانم. چون همه گروه پرخطرن و ریه ها و س
 
همه چیزش مث حالت های معمول سرماخوردگیمه، الا این سوزش ریه که امروز تبدیل شده به درد سینه.
و اینکه من هیچ وقت سابقه مشکل ریوی تو بیماری هام نداشتم. حتی توی بیماری سخت چند ماه پیش که یه ماه زمین گیرم کرد.
اما چون باید برم بیمارستان و اونجا نداشته باشی هم میگیری، فعلا صبر میکنم ببینم اوضاع بدتر میشه یا نه.
برای خودم نگران نیستم، برای بقیه افرادی که ممکنه داشته باشن و معلوم نیست کی از کی حتی شاید گرفته باشه نگرانم. چون همه گروه پرخطرن و ریه ها و س
ساعت شش از خواب بیدار شدم 
سرحال بودم و هوشیاریم‌سر جاش بود 
کلنجار میرفتم با خودم مگه میشه 
شش صب جمعه بیدار باشی و سرحال !
منی که شنبه تا پنج شنبه رو با خودم جنگیدم تا زودتر از دوازده بیدار شم 
نهایتش رسیدم به ساعت نه و نیم 
واسم قابل باور نبود 
صدایی درونی بهم میگفت بخواب بخواب 
و دوباره خوابیدم 
دوازده و نیم از خواب بیدار شدم 
ولی این بار سرحال نبودم 
انگار دچار کوفتگی شده باشم عضلاتم درد میکرد 
و سوزس شدید ادرار داشتم که
برای اروم کردن
می‌دونید چی‌ئه؟ این تابستون اصلن و ابدن اون‌طور که می‌خواستم نبود. حدودن فقط 50درصد کارهام رو تونستم انجام بدم. شاید هم کم‌تر. اگه هر زمان دیگه‌ای بود، حسابی حال‌م گرفته‌بود از این موضوع. طبق داده‌هایی که از خودم دارم، اصولن تنها چیزی که می‌تونه اون‌قدر حال‌م رو بد کنه که مثلن یک روز کامل نتونم کاری بکنم، این‌ه که برنامه‌ای که برای یه بازۀ زمانی زندگی‌م ریختم رو -به هر دلیلی- درست‌وحسابی انجام نداده‌باشم. اما با همۀ این‌ها، الآن ح
امروز اصلا شبیه روزای دیگه نبود با این که در ظاهر مثل روزای دیگه است. دیشب ساعت ۹ خوابم برد یه دور ساعت ۱۲ بیدار شدم یدور سه هردوشم کتاب خوندم یه ذره بعد باتریم تموم شد خوابم برد. ساعت سه البته صبحونه هم خوردم نمیخواستم بخوابم اما خوابم زیاد شده. تقصیر من چیه. من که حالم خوب بود. تقصیر قرصی که بو گند گرفته معلوم نی چشه. نمیشه هم که خوردش. خلاصه دوباره پر خوابی اومده سراغم :( زودتر برم تهران ببینم چیکار کنم. دکترم که سفره معلوم نیست کی بیاد :(  الان
زمانایی که مستاصل میشم، هول می کنم، نگرانم، می ترسم، نمی دونم باید چی کارکنم، دارم درست میرم یا نه، نا امید و افسرده هستم یا هر خستگی و نگرانی، یه زخمی تو وجودم قرمز میشه.
پیش خودم فکر می کنم اگر مادری داشتم تا به من انرژی و آرامش می داد و می گفت عزیزم نگران نباش اینا موقتیه، تو خیلی خوب داری عمل می کنی، همینطور پیش برو بازم بهتر و بهتر میشه و من اعتماد داشتم به نظرش و حرفش چقدر انرژی می گرفتم چقدر آرامش می گرفتم.
اگر خودم روزی چنین مسئولیتی رو
روزهای اول اسفند بود که اعلام کردند کرونا تو ایران شیوع پیدا کرده و دقیقا همون هفته من سرما خوردم گلودرد و تب و آبریزش بینی_مطمئن بودم سرماخوردگیه چون دو روز قبلش بیرون شهر بودیم و من لباس مناسب نپوشیده بودم و از سرما دندونام به هم می خورد. ولی خوب از طرفی چند روز قبل از اعلام شیوع، من تقریبا ۱۰۰ نفر آدم و دیده بودم و باهاشون حرف زده بودم‌و با همه شونم دست داده بودم. جالب اینکه دونفرشون اهل شهر قم بودند و یکنفر هم دانشجو بود که ماه قبلش از چین
دل تو دلم نبود که عکسای امشب برسه دستم و ببینم که چه شکلی شدم با اون آرایش دست و پا شکسته ی خودم و آقا نگم که خودم عاشق خودم شدم و منتظرم کار وخونه و ماشین و غیره جور شه برم خواستگاری خودم! ( مزاح) 
ولی جدی باید با آرایش آشتی کنم رژگونه ی هلویی معجزه میکنه
سایه اسموکی خیلی به من میاد
رژ لب زرشکی هم بهم میاد
و بعد قرن ها تونستم مدل مویی که بهم میاد رو پیدا کنم و عشق کنم با موهای بلندم
چقدر اون پیراهن سفید با گل های مشکی هم به تنم نشست اصلا از واجباته
نزدیک به چهل و پنج دقیقه س که پشت کیبورد نشستم و زل زدم به صفحه خالی رو به روم و نمیدونم چی می‌خوام بنویسم.
اما میدونم غمگینم.
میدونم عصبانیم.
میدونم انگار تمام محتویات شکمم رو بهم گره زدن.
چند روزیه دچار بحران هویتی شدم و دیگه نمیدونم اگر قرار باشه خودم رو فقط با سه صفت توصیف کنم، چی میتونم بگم؟ سه صفت که سهله، من حتی نمیتونم خودم رو فقط با یک صفت توصیف کنم.
خودم رو نمیبینم. دیگه خودی نمیبینم.
هر روز هشت صبح بیدار میشم و تا ساعت ها در تخت به خودم
به نام او
چند روزی میشه که اومدم خونه و همه چی مرتبه به جز خودم.
و دوباره شروع یک جنگ نابرابر با خودم بر سر موضوعی نامعلوم.
خسته از فضا های مجازی
با خودم به مشکل خوردم و دلم میخواد دور شم از همه!
دلم تنهایی قدم زدن تو انقلاب زیر بارونو میخواد که یه نسیم خنکی هم بیاد و صدای خش خش برگا زیر پام...
هوا اینجا خنکه دو روزه.سرده درواقع!
دو سه هفته دیگه عقد دختر عممه و بی خیالم نسبت به همه چی!
انگار ک بدم اومده از همه چیز و از همه کس.
انگار از خودم جدا شدم و دا
چشمام درد میکنه.سرم درد میکنه.بازم معده درد عصبی و استرسی اومده سراغم.چیزای جدیدی که میخونم توی مغزم نمیره.چیزایی که قبلا خوندمو مرور میکنم از خودم میپرسم یعنی من واقعا اینا رو خوندم؟و یک ساعت بعدش که همونا که مرور کردم رو هم یادم نمیاد.خستم.میرم اینستا تموم دوست و اشنا و فامیلو می‌بینم که همه در حال مسافرت و عشق و حالن.دختر داییم همسنمه.عید عروسی کرد.یکماهی هست که توی مسافرته.لایو گرفته بود و با صدای خمار میگفت بیشتر بریز هنوز مست نشدم.و‌
یه دورهمی خواستم خونه بگیرم که مثل همیشه، مهمونی میشه و‌ میبینم که چه بچه ها همیشه جدیش میگیرن.
اینکه با یه دست گل، یه دفعه، از یه شهر دیگه، سرباز و اون هم تو اماده باش، زیدت اومده باشه چی؟
داشتم رسما از خوشی جون میدادم اون لحظه
این مدت هم داشتم میچرخوندمش تو شهرمون و الان هم رسوندمش فرودگاه که برگرده.
قلبم از دلتنگی میمیره هر دفعه ولی واقعا ته قلبم خوشحالم و همینطور نگران. نگران از کافی نبودن براش. اینکه باید همه جوره تلاش کنم واسه خوشحالی ا
فهمیدم که این اخیر یه اشتباهی می کردم. بر اساس یه سری تئوری روانشناسی همش خودم رو ناتوان فرض می کردم. فک می کردم همه این مسائل از کودکیم شکل گرفته و من قوی نیستم و نمی تونم قوی باشم. با مروز خاطرات گذشته خودم قبل اینکه با این تئوری روانشناسی مواجه بشم فهمیدم که با این فکر خودم ، خودم رو نسبت به قبل تضعیف کردم!چه قدر عجیبه! قدرت تلقین! چقدر پیچیده اس! حالا الان چه شکلی این فکر غلطو درستش کنم؟!:)))))
یکی از سخت ترین کارهای زندگی برام کنترل کردن ذهن خو
نه که خیال کنی آدم جا زدن باشم! نه.من فقط ترسیده ام، نگرانم!دلم گرفته و حس میکنم جای من کاکتوس کوچکی ست کنج خانه، خارج از دید همه... کاکتوسی که خودش می ترسد رنج خارهایش کسی را برنجاند..همیشه اینطور نیست! خیلی وقت ها دست می اندازم زیر بازوی خودم. خودم را بلند میکنم از زمین. گرد غم را از لباسم میتکانم، به چشم هایم لبخند میزنم...میفرستمش پی دیوانگی، پی دلدادگی، پی عاشقیپارچه متر میکنم تا لباسی برای آمدنت بدوزمصندل میخرم برای راه رفتن کنارتکتاب دست
سلام عزیزم
خیلی از دست این دنیا دلگیرم خیلی...این چند روز لعنتی
هزاران بار از خودم بدم اومده. من تو رو تو دردسر انداخته ام.کاش پیشت
بودم کنار
تو بودم تا ازین مشکلات میومدیم بیرون. بدون که خیلی
نگرانم هر خبری شد بهم همانجا اطلاع بده.دیگه با من که حرف نمیزنی.  صدای
منم حتما خسته ات میکنه. فقط برات دعا میکنم و متوسل میشم به همون شهدا که
زندگیت روبه راه بشه. نگران نباش همه این مسائل میگذره
کمی صبر داشته باش و محکم باش.  خیلی دلنگرانتم. بدون این روز
هیچ وقت ،هیچ وقت سعی نکن خیلی به حریم خصوصی یه سری ادم ها نزدیک بشی...
این چیزیه که همیشه میگم‌به خودم،  ولی خب آدم با آدم فرق داره ، سه چهار نفری که باهاشون میری بیرون ، نون و نمک هم دیگر رو میخورین، و باهم صحبت میکنیم و به حرفاشون گوش میدی که مثلا نرو سر کلاس و  درس نخون و اینا ، بخاطر حرمتی که براشون قائلی ، 
بعد به خود اجازه میدی باهاشون راحت تر باشی ، بعد میبینی که نه...! اونا دستت رو گذاشتن تو حنا...نمیخوان مثل خودت باهاشون راحت باشی... ،اینا ر
من به فرشته‌ها باور دارم، چون زندگیم پر از فرشته است. همین امروز به یکیشون بعد یک آشنایی دو ماهه موقع خداحافظی گفتم تو نمی‌دونی در حق من چی کار کردی و تمام راه برگشت به این فکر کردم که به شکرانه‌ی حضور این آدم‌ها در زندگیم باید چی کار کنم. هفته‌ی بعد هم میرم دیدن یکی دیگه از این فرشته‌ها و خیلی نگران اینم که از خودم ناامیدش کنم. من هیچی ندارم که به نشانه‌ی لیاقت رو کنم و بگم این در عوض فلان بهم داده شده یا بخوام که بهم داده بشه. می‌خوام روزگ
یه بار واقعا خواستم از بیان برم وبلاگی که عاشقش بودم و کلی خاطره باهاش داشتم و کلی برای خودش برو و بیا داشت و حذف کردم
یک نفری که ازش بدم میاد با اسم خودم وبلاگم و ساخت که بهم حالی کنه 
زر زدم !!
اوایل بیماریم بود که وبلاگ و حذف کردم تا با خاطره خوب خدافظی کنم... 
شروع کرد اراجیف نوشتن به عنوان یه دختر هرزه!!!
تحملش برام سخت بود و برگشتم که بگم من اون نیستم
تصمیم گرفتم اینجا از تجربیات بیماریم بنویسم و بگم با اینکه مریضی سختی گرفتم هنوز سدی ام و شما
بسم الله الرحمن الرحیمخودم را دوست دارم!همه جا همراهم بوده؛ همه جا☺️یکبار نگفت حاضر نیستم با تو بیایمآمد و هیچ نگفتحرف نزدگفتم و او شنیدرنجش دادم و تحمل کرد.خودم را سخت دوست دارم!خودم را آنقدر دوست دارم که میخواهم برای حال خوبش تلاش کنم...خودم را آنقدر دوست دارم که میخواهم فقط برای او زندگی کنم...هرچندهراز گاهی دلم را میشکند اما باز هم دوستش دارم و میبخشمش تا بایستد و اشتباهش را جبران کند☺️خودم را آتقدر دوست دارم که هرروز در آغوشش میگیرمش..
من: فکر می‌کنی مشکل اصلیت چیه؟
خودم: بی‌قراری... نه، نه! عادت به بی‌قراری... شایدم عادت به بی‌قراریِ کنترل‌نشده... یا عادتِ کنترل‌نشده به بی‌قراری ... یا ... اَه! ولش کن. هر چی می‌ری ته نداره لامصب. کش میاد.
من: آره؛ کش میاد. راه حل چیه به نظرت؟
خودم: واقعاً معلوم نیست؟! کنترلِ عادت به بی‌قراری ... یا عادت به کنترلِ بی‌قراری ... یا ...
من: چه جوری یعنی؟
خودم: اگه می‌دونستم مزاحم اوقات شریف جنابالی نمی‌شدم. خودم یه گِلی سرم می‌گرفتم.
من: منطقیه.
خودم: خ
تو که نیستی از خودم بی‌خبرم
کی بیاد و کی بشه همسفرم
دل من از تو جدا نیست
این هوا بی تو هوا نیست
چی بگم از کی بگم وای
دیگه غم یکی دوتا نیست
**
تو که نیستی از خودم بی‌خبرم
کی بیاد و کی بشه همسفرم
دستم از دست تو دور
این شروع ماجراست
روز و شب، هفته و ماه
قصه های غصه هاست
بودن اینجا که منم
مرگ بی چون و چراست
همه چی از بد و خوب 
قصه رنگ و ریاست
**
تو که نیستی از خودم بی‌خبرم
کی بیاد و کی بشه همسفرم
عشق و مستی پیش تو
پشت دیوار سیاس
غم غربت نداره
اونجا که خونه
امروز با نفرتِ ترسناکم مواجه شدم،
اولین و کهنه ترین کینه ی روحم رو لمس کردم،بهش خوب نگاه کردم،بالا و پائینش کردم،دیدمش؛بعد از مدت ها ندیدنش امروز خوب تر از همیشه دیدمش،بدون اینکه بترسم حالت تهوع همیشگی سراغم بیاد، بدون اینکه نگران شب زنده داریُ خوابِ بد باشم!آهنگایی که اونو یادم میاوردن رو گوش دادم،خاطرات منفور رو با جزئیات مرور کردم،خط خطی های رو چهرشو حذف کردم تا خوب درکش کنم،چیزهای خوبُ بدشو باهم زیرُ رو کردم،احساسِ بی اساسِ اولیه ی خ
اتفاقا این حال و هوا و حرفام نه از سر شکم سیری هست نه اینکه زیرم پره دو ثانیه ای ماسک و ژل ضدعفونی برام مهیاست، والا نه از کله گنده ها هستم نه به جایی هم وصلم، اتفاقا خیلی هم های ریسک هستم، هم دیابت دارم، هم مشکل کلیوی حاد دارم، هم سابقه درمان سرطان دارم، هم اضافه وزن دارم، حتما خوندین دستورالعمل سازمان بهداشت جهانی رو، یکی از این موارد رو داشته باشین ریسک ابتلا به کرونا در فرد بالا میره، چه برسه به من که کلی از فاکتورهارو با هم دارم، اون اوای
معمولا اینجوری فکر میکنم که از خودم خوشم نمیاد. نه! بدتر. از خودم بدم میاد.
اما وقتی دقیق‌تر فکر میکنم و میبنیم تا حالا چند ده بار برگشتم و نوشته‌ها قبلیم رو میخونم میفهمم که در واقع از خودم خیلی خوشم میاد و تظاهر میکنم، خوشم نمیاد! بلکه اینجور متواضع به نظر برسم. با این فکر بیشتر از خودم خوشم نمیاد. نه! بدم میاد.
وقت‌هایی مثل حالا که به فکرشم، منتظر پیامشم و اینها با خودم فکر می‌کنن اونن الان تو فکر منه. بعد از خودم می‌پرسم واقعا اون الان تو فکر منه؟ و بعد با خودم می‌گم اگه نبود منم بهش فکر نمی‌کردم و داشتم کار خودم رو می‌کردم. و اینجور خودم رو تسلی می‌دم. واقعیت اینه که دیگه پیر شدی برای این بازی‌ها برای عشق و عاشقی‌ها. واقعیت اینه که قرار نیست کسی عاشقت بشه و تو هم. هورمون هم نباشه وقتش گذشته. اونم یکی کوچکتر از تو، خب خودش زندگی و دغدغه‌های خودش
خب امروز دفترچه آزمون رو برداشته بودم و داشتم غلطام رو تحلیل میکردم‌و میدونید چی فهمیدم؟
اینکه‌من رسما کوووووووووررررررررررم
یعنی اینقدر شیرین یکی از درسام رو میتونستم صد بزنم سر چندتا کور بازی اومدم رو ۷۸ ،نمی خوااام-_____-
یعنی هفت تا غلط داشتم یکی از یکی مسخره تره ساده ترین سوالارو غلط زده بودم ساده تریناشون و این کفرمو بالا میاره که من به جای اینکه نگران سوالای سخت باشم باید نگران سوالای آسون باشم وات د چی:||||
دریافت
 

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها